آقاجغده و خانم کبکه
افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: آقا جغده، خانم کبکه
نوع قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۹۹-۱۰۰
منبع یا راوی: سید حسین کاظمی
کتاب مرجع: افسانه های شمال ص ۱۹۶-۱۹۴
توضیح نویسنده
یکی از جنبه های فرهنگ شفاهی مردم، توجیه و تفسیر طبیعت و موجودات آن است. قصه ای که در این جا می خوانید یکی از آنها است. این قصه در کتاب افسانه های شمال ضبط شده است که آن را عیناً نقل میکنیم
جغدی بود که با کبک کوهی عروسی کرد. روزی از روزها با هم دعوایشان شد. آقا جغده به دشت پناه برد و کبک کوهی هر چه صدایش زد که برگردد، فایده نکرد. چند سالی گذشت. دیگر حوصله کبک کوهی ته کشید و به سوی دشت روانه شد. روز و روزها جهید و پرید و عقب آقا جغده دوید، تا این که چشمش به سیاهی روی تپه کنار شالیزار افتاد. به سوی سیاهی پرید و دوید و بالأخره رسید. دید آقا جغده است. به او گفت: - قهر ما نباید که تا پایان روزگار باشد. آقا جغده محلی نگذاشت و جوابی نداد. خانم کبکه روی آب راکد شالیزار توده کف سفیدی دید و پرسید:« این چیه که این طور سفیده؟» آقا جغده باز هم جواب نداد. خانم کبکه که این چنین دید به دلربایی پرداخت و گفت : دهنم ببین، دهنم مثل غنچه گله /بینی ام ببین، بینی ام خیلی قشنگه/ چشمم ببین، انگور طالقانه/ گوشم ببین، گوشم کشکول درویشانه. آقا جغده باز هم جوابی نداد و فقط نالید: هو هو، این کفوهو . این بار خانم کبکه قهر کرد و سر به کوهستان زد. آقا جغده که فکر نمی کرد او قهر کند و از کار خود هم پشیمان شده بود. این طوری خانم کبکه را صدا زد تا برگردد:« این کفوهو، هو هو، این هو» خانم کبکه دیگر هرگز برنگشت. او در کوه بود و آقا جغده هم در دشت