اسکندرکبیر
افزوده شده به کوشش: شراره فرید
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: اسکندر
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، جنگجو
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۲۰۹-۲۱۱
منبع یا راوی: مرسده
کتاب مرجع: قصه های پیشین
توضیح نویسنده
از قصه های پندآموز است در مذمت مال دنیا و هم چنین سیری ناپذیری آدمی از ثروت. نثر قصه ساده است
اسکندر پس از تصرف سرزمینهای ایران و هندوستان، به فکر تصرف آفریقا افتاد. شنیده بود در قسمتی از آفریقا کشوری هست به نام طلا که توسط زنان اداره میشود و در آن حتی یک مرد هم یافت نمیشود. به فرمان اسکندر جلسهی مشاورهای از پیرمردان و بزرگان تشکیل شد و پس از صحبت و گفتگو و به توصیهی بزرگان قرار شد که ریسمانهای طویلی فراهم آورند تا یک سر آن را به قصر سلطنتی بسته و سر دیگر آن را غلامان به دست گیرند و بدین طریق موکب مبارک به سوی سرزمین طلا رهسپار گردد. تا بتوانند راه بازگشت را پیدا کنند. وسایل سفر مهیا شد و لشکریان به راه افتادند. وقتی به نزدیک سرزمین طلا رسیدند به دستور اسکندر بیرون شهر اردو زدند. اندکی گذشته بود که اسکندر دید انبوهی از زنان بدون سلاح به طرفش میآیند. زنان به نزدیکی سراپرده اسکندر رسیدند و به او گفتند: اگر امپراطور شؤونات خویش را در نظر بگیرد، هیچ گاه با ما جنگ نخواهد کرد. اسکندر جواب داد: من از تصمیم خود بر نمیگردم. مگر آن که بدون قید و شرط تسلیم بشوید و تمام دارایی خود را در اختيار من بگذارید. زنان گفتند: بهتر است از جنگ با ما چشم پوشی کنید. اگر در جنگ با ما پیروز شوید همه جا خواهند گفت که سلطان مقتدری با طایفه زنان جنگ کرد. اگر ما پیروز شویم آن گاه لکهی ننگ همیشه بر دامان شما خواهد بود. اسکندر پس از قدری تفکر قانع شد و به زنان گفت که مقداری غذا برای او و لشکریانش بیاورند. پس از ساعتی نانهای طلایی که در بشقابهای طلایی گذاشته شده بود برای اسکندر و همراهانش آوردند. اسکندر با تعجب پرسید: آیا نان های طلایی شکم من و لشکریانم را سیر میکند؟ زنان گفتند: اگر اسکندر نان گندم میخواست چرا به فکر تسخیر سرزمین طلا افتاد؟ مگر در سرزمین شما نان به قدر کافی نبود؟ اسکندر پس از شنیدن این حرفها دستور بازگشت داد. در بین راه امر کرد روی تخته سنگ بزرگی این کلمات را حک کنند: « من که اسکندر مقدونی هستم به قوهی عقل و تدبیر و به زور بازو و شمشیر بسیاری از ممالک جهان را به تصرف درآوردم و به فتوحات خود بی اندازه بالیدم و خود را تواناترین سلاطین و عاقل ترین مردان جهان تصور نمودم، اما این غرور و نخوت عمر زیادی نداشت و ابدی نبود. زیرا به محض ورود به سرزمین طلا و شنیدن سخنان اهالی آن دیار بر پوچ بودن عقیده ی خود پی بردم و دانستم که عمری را بیهوده صرف نموده و در ظلمت جهل و نادانی سپری ساختم. اکنون به جهانیان اعلام میدارم که این زنان آفریقایی معلم هزاران مردان اروپایی و آسیایی، در راه دانایی و بینایی میباشند.» پس از طی مسافتی به جوی آبی رسیدند. اسکندر خواست از آن جوی آب بخورد، بوی خوشی به مشامش خورد. با خود اندیشید حتما این آب از بهشت میآید که این گونه عطر آگین است. راه جوی را گرفت تا به باغ بزرگ و مصفایی رسید. اسکندر هیچ راهی نیافت تا به درون باغ رود. پس، پشت در فریاد زد: در را باز کنید و مرا از اسرار این باغ با خبر کنید. یا لااقل از نعمتهای آن جا به من نیز بدهید. هنوز این حرف ها تمام نشده بود که دستی، کلهی آدمیزادی را در دامان اسکندر گذارد. اسکندر کله را برداشت و نزد لشکریانش آمد و راه خود را ادامه دادند. وقتی به پایتخت رسیدند اسکندر خواست که ارزش آن کله را با طلاهای خود بسنجد. دستور داد ترازویی آوردند. کله را در یک کفهی ترازو گذاشتند ولی هر چه طلا در کفهی دیگر ریختند، آن کفه، که کله در آن قرارداشت، تکان نمیخورد. اسکندرعلت را از دانشمندان پرسید. یکی از ایشان گفت: چشمهای کله را از خاک پر کنید. چنان کردند. اسکندر با تعجب دید که کفهی محتوی کله بالا آمد. خواست که از سر آن آگاه گردد. دانشمندان در جواب گفتند: تا زمانی که چشم سر، باز بود، از دیدن خروارها طلا سیر نمیشد ولی وقتی با خاک بسته شد. از دیدن معشوق خود محروم شد و قانع گردید