افزوده شده به کوشش: شراره فرید


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: مرد فقیر

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، فقیر، بدبخت

نام ضد قهرمان: خود شخص

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۶۲-۶۱

منبع یا راوی: انجوی شیرازی

کتاب مرجع: قصه های ایرانی


توضیح نویسنده

این قصه درباره‌ی رفتار و اعمال مرد احمق و بیچاره‌ای است. در این قصه از سحر و جادو و جانوران مختلف خبری نیست. گرفتاری‌هایی که مرد با آن روبرو می‌شود. نقطه‌ی اوجی است که با فرار مرد پایان می‌گیرد. تنها حماقت او است که همیشه با او همراه است. نثر قصه عادی و دور از هرگونه پیرایش است


مرد فقیری از دست طلبکارش به شهر دیگری می‌گریزد. می‌رود و روی سکوی مسجدی می‌نشیند. زنی به طرف او می‌آید و احوال او را می‌پرسد. مرد تمام ماجرای خود را به زن می‌گوید: زن به او پیشنهاد می‌کند که من دو دینار به تو می‌دهم به شرط آن که نزد ملا آمده و بگویی که من زن تو هستم و می‌خواهی مرا طلاق بدهی. مرد قبول می‌کند. آن دو نزد ملا می‌روند. ملا صیغه طلاق را می‌خواند و آن‌ها را از یکدیگر جدا می‌کند. همین که زن مطمئن می‌شود که مرد دیگر نمی‌تواند رجوع کند، بچه‌ای از زیر چادرش درآورده و به دست مرد بیچاره می‌دهد و می‌گوید: «پس بفرمایید بچه‌اش را هم بگیرد و بزرگ کند .» خلاصه مرد بچه به بغل به گوشه‌ی مسجد می‌رود و می‌خواهد بچه را در گوشه‌ای گذاشته و فرار کند، طلبه‌ای متوجه می‌شود و با داد و فریاد دیگران را نیز متوجه قضیه می‌کند و اظهار می‌دارد که این همان کسی است که هر روز یک بچه را به اینجا آورده، رها کرده و فرار می‌کند. بهر حال مردم هشت بچه‌ی دیگر درسبدی گذاشته و به مرد بیچاره می‌دهند. مرد می‌رود و تمام بچه‌ها را یک جا نزد میوه فروشی می‌گذارد و می‌گریزد. در حال فرار بر لب رودخانه‌ای می‌رسد و مشغول شست و شوی دست و صورت خود می‌شود که سواری از دور می‌رسد و به مرد می‌گوید: «این قمقمه را پر از آب کن و به من بده.» همین که مرد بدبخت می‌خواهد قمقمه را از آب پر کند، قمقمه را آب می‌برد. سوار نیز مرد بیچاره را به زیر تازیانه می‌گیرد. مرد فرار می‌کند و هنگام گریختن از روی بام‌ها ناگهان سقف خانه‌ای پایین می‌ریزد و مرد درون اتاق می‌افتد و خود را کنار سفره‌ای می‌یابد و می‌نشیند و یک شکم سیر نان و روغن می‌خورد. تا این که پیرزنی متوجه او می‌شود و مرد دوباره پا به فرار می‌گذارد و به لب رودخانه می‌رود. در این هنگام مرد سوار را می‌بیند که بازی شکاری بر سر دست دارد و یک سگ تازی هم در عقب اسب او می‌رود. مرد بدبخت قبول می‌کند که نوکر سوار بشود. قرار می‌گذارند که او باز شکاری و سگ تازی را با خود به خانه‌ی سوار برده و با کمک کلفت خانه شامی برای ارباب و میهمانانش فراهم کند . در بین راه سگ‌های محله، تازی را می‌کشند و باز شکاری نیز خفه می‌شود. کلفت برای تهیه‌ی شام بچه‌ی خود را به دست مرد می‌سپارد. مرد نیز برای این که بچه کمتر سرو صدا کند مقداری تریاک به بچه می‌خوراند. بچه می‌میرد. شب هنگام که ارباب به خانه می‌آید. اسبش را به دست مرد می‌دهد و می‌گوید او را به اصطبل بیر. چاقوی تیزی نیز به او می‌دهد و می‌گوید که گاو مریض است اگر حالش خیلی بد است او را بکش تا تلف نشود. مرد احمق درون طویله می‌خوابد. نیمه‌های شب سروصدایی می‌شنود و به خیال این که گاو حالش بد شده سر او را می‌برد و دوباره می‌خوابد. صبح که از خواب بر می‌خیزد می‌بیند که اشتباهاً سر اسب را بجای گاو بریده است، مرد ناچار پا به فرار می‌گذارد


Previous
Previous

بزبزکان

Next
Next

برگ مروارید