افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: بزبزکان

نوع قهرمان/قهرمانان: حیوانات

نام ضد قهرمان: گرگ

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم_ب ص ۳۶۰-۳۵۷

منبع یا راوی: علی‌‌اشرف درویشیان 

کتاب مرجع: افسانه‌ها، نمایشنامه‌ها و بازی‌های کردی - جلد اول - ص ۱۲۸


توضیح نویسنده
روایت دیگری است از بزی که بچه‌هایش توسط گرگ خورده می‌شوند و او به جنگ گرگ می‌رود و بزغاله‌ها را سالم به خانه باز می‌گرداند. در این فرهنگ روایت دیگری تحت عنوان بی‌بی‌له و چی‌چی‌له داریم. قصه بزبزکان با مقداری تغییر همان بی‌بی‌له و چی‌چی‌له است. بز با شعر در این‌جا، گرگ را به مبارزه می‌خواند. اسم بچه‌ها نیز شنگول و منگول و کُله‌‌پا (پاکوتاه) است. در روایت بی‌بی‌له و چی‌چی‌له در بخش آخر وقتی مادر از بچه‌ها می‌پرسد که کجا بودید، در روایت بزبزکان نیست و به جای آن حمام رفتن و هشدار بز به بچه‌هاست که را دیگر به روی غریبه‌ها باز نکنید.


یکی بود یکی نبود؛ غیر از خدا کسی نبود. یک بزبزکانی بود که سه تا بچه داشت. یکی شنگول، یکی منگول و یکی کُله‌پا. یک روز بزبزکان گفت: ننه شنگول، ننه منگول، ننه کُله‌پا، من می‌خواهم بروم به صحرا، علف بخورم، پستانهایم پر از شیر بشود، برایتان بیاورم. شما هم در خانه را از پشت محکم ببندید. وقتی داشت می‌رفت گرگه که آن دور و بر بود او را دید. گرگه فرصت را غنیمت شمرد و دوید و رفت در خانه بزبزکان و در زد. شنگول گفت: کیه. گرگه گفت: من مادر شما هستم در را باز کنید. شنگول و منگول و کله‌پا از درز در نگاه کردند و گفتند: نه تو مادر ما نیستی مادر ما سفید است. گرگ فوری رفت و از آسیاب مقداری آرد آورد و به سر و روی خود مالید و رفت در خانه بزبزکان و در زد و بچه ها هم گول خوردند و در را باز کردند. گرگه شنگول و منگول را خورد و کله‌پا رفت و توی تنور خود را پنهان کرد. وقتی مادرشان با پستانهای پر شیر از صحرا آمد، دید که در حیاط باز است. صدا زد، شنگول، منگول، کله‌پا. امّا صدایی شنیده نشد و ناگهان کله‌پا از توی تنور بیرون آمد و گفت که ای ننه جان گرگ آمد و شنگول منگول را خورد. ای داد و بیداد؛ بز شیر کله‌پا را داد و قسمت آن دو را دوشید و توی بادیه ریخت و ماست کرد و صبح که شد رفت پیش عمو آهنگر و گفت: ای عمو آهنگر، این شاخهای مرا تیزِ تیز بکن و دندانهایم را هم تیز کن که می‌خواهم بروم به جنگ. شب که شد رفت روی پشت بام خانه گرگ و سم بر زمین زد.

گرگ گفت: - او کیه رِم رِم مُکنه - کاسه کُچله بچه منه پر از خاک مکنه 
بز گفت: - منم، منم بزبزکان دو شاخ دارم چو بیلکان دو چشم دارم چو گردکان کی خورده منگول مه کی خورده شنگول مه کی می‌آت به جنگ مه. 
گرگ گفت: نه خوردم شنگول تو نه خوردم منگول تو نه میام به جنگ تو. 

بزبزکان دوباره سُم به زمین کوبید و همان حرفها را زد تا اینکه عاقبت گرگ عاجز شد و گفت: من خوردم شنگول تو من خوردم منگول تو من میام به جنگ تو. بز گفت: فردا قرارمان توی میدان جنگ. شب که شد گرگ انبانی به در کون خود بست و آن‌را پر چُس کرد و نخودی به درش گذاشت. صبح رفت پیش عمو آهنگر و گفت: ای عمو آهنگر برایت نخود و کشمش آورده‌ام این دندانهای مرا تیز کن که می‌خواهم با بز جنگ کنم. عمو آهنگر انبان را برد توی پستوی دکانش در آن‌را باز کرد و ناگهان نخود در رفت و یک چشم عمو آهنگر را کور کرد. عمو آهنگر گفت: یه پدری ازت در بیارم که خود حظ کنی. عمو آهنگر دست به کار شد و همه دندانهای گرگ را کشید و به جای آن‌ها پنبه گذاشت. ناخن‌های گرگ را هم با قیچی از بیخ برید. بزبزکان که رفت عمو آهنگر از آن ماستی که بز درست کرده بود خورد و خوشحال شد و دندانها و شاخهای بزبزکان را نیز کرد و فردا به میدان رفتند. عربده‌جویان و های‌هوی‌کنان بز یک طرف میدان و گرگ طرف دیگر به سوی همدیگر حمله کردند و بزبزکان به شاخ زد و سرتاسر شکم گرگ را پاره کرد. شنگول و منگول از شکم گرگ بیرون آمدند. مادرشان آن‌ها را به حمام برد و تمیز کرد و به آن‌ها گفت که دیگر حق ندارید در حیاط را به روی کسانی که نمی‌شناسید باز کنید.


Previous
Previous

آدمیزاد

Next
Next

آدم بدبخت