افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: آدی و بودی

نوع قهرمان/قهرمانان: زن، مرد، زن و شوهر

نام ضد قهرمان: ندارد

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۶۷ - ۶۸

منبع یا راوی: ص. بهرنگی و ب. دهقانی

کتاب مرجع: افسانه‌‌های آذربایجان


توضیح نویسنده

این قصه درباره زن و شوهر احمق و خوش‌طینتی است که نامشان آدی و بودی است. این حماقت و خوش‌قلبی باعث به‌وجود آمدن ماجراهای خنده‌آوری می‌شود. نشر قصه ساده و روان است


زن و شوهری بودند به نام آدی و بودی. یکی از روزها به قصد دیدن دخترشان که زن تاجر ثروتمندی شده بود به راه افتادند. در آغاز سفر به بابا درویشی برخوردند و به او گفتند: «ای بابا درویش ما به دیدن دخترمان می‌رویم کلید خانه را هم دم در زیر یک سنگ گذاشته‌ایم توی تنور هم کله‌پاچه‌ای دارد می‌پزد. کیسه پولمان را هم در گوشه اتاق مخفی کرده‌ایم. مبادا بروی و آنها را دست بزنی.« بابا درویش عصبانی شد و گفت: «مگر من بیکارم که از این کارها بکنم.« آدی و بودی به راه افتادند و بابا درویش هم رفت و کیسه پول را برداشت و خالی کرد کله‌پاچه را خورد و دیگ را پر از چیز دیگری کرد. آدی و بودی به خانه دخترشان رسیدند. شب اول رخت‌خواب آن دو را در اتاق هل و میخک انداختند. نیمه‌های شب آن دو از بوی هل و میخک بیدار شدند و به گمان این که دخترشان در اثر کار زیاد نمی‌تواند به دستشویی برود و در آن اتاق قضای حاجت می‌کند تمام هل و میخک‌ها را دور ریختند. دختر برای آن که شوهرش از ماجرا بویی نبرد مجبور شد دوباره هل و میخک تهیه کند و اتاق را با آنها تزیین نماید. شب بعد آدی و بودی را در اتاق آینه خواباندند و آدی و بودی به خیال آن که تصاویر درون آینه‌ها دشمنان دخترشان هستند همه آینه‌ها را شکستند و.... تا این که دختر از دست آن‌ها ذله شد. مقداری چیت و دوشاب با یک اسب به آنها داد و آنها را راهی کرد که به خانه برگردند. در بین راه آدی و بودی به زمین که نگاه کردند دیدند زمین ترک خورده است. دلشان به رحم آمد و دو شاب را روی زمین ریختند. به خاری رسیدند که در اثر باد تکان می‌خورد به تصور این که خار از سرما می‌لرزد چیت را بر خار کشیدند به کلاغ لنگی رسیدند و اسب را به او دادند تا دیر به خانه‌اش نرسد در میان راه بابا درویش را دیدند و به او گفتند: «یک وقت نروی و چیت را از خار و اسب را از کلاغ بگیری.« بابا درویش گفت: مگر من بیکارم از این کارها بکنم. اما تا آدی و بودی دور شدند بابا درویش رفت و اسب و چیت را صاحب شد. آدی و بودی چون به خانه رسیدند دیدند که نه کیسه پول هست و نه کله‌پاچه و توی دیگ هم چیز بدی است


Previous
Previous

آرزو

Next
Next

آدمی گرگ صورت