افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی


موجود افسانه ای: گرگینه

نام قهرمان/قهرمانان: دختر زیبا

نوع قهرمان/قهرمانان: دختر، فقیر، زیبا

نام ضد قهرمان: مرد جوان ثروتمند گرگینه

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص۶۵ - ۶۶

منبع یا راوی: م. رودنکو

کتاب مرجع: افسانه‌های کردی


توضیح نویسنده

قصه زبانی تمثیلی دارد و از جمله افسانه‌هایی است که در آن پند و اندرز دادن به شنونده یا خواننده مورد نظر است. این قصه نقطه اوجی ندارد یا آن‌قدر این نقطه اوج ضعیف است که به نظر نمی‌آید. قصه تمثیلی است و سحر و جادو بر فضای آن حاکم است


جوان ثروتمندی بود که روزها به شکل گرگ در می‌آمد و شب‌ها آدمیزاد می‌شد. شبی دختری زیبا اما فقیر به خواب جوان آمد. جوان خانه دختر را پیدا کرد و با تهدید پدر و مادر دختر او را با خود برد اما نشانی محل خود را به پدر و مادر دختر داد. پس از چهل روز پدر و مادر دختر برای پیدا کردن دخترشان به راه افتادند. در بین راه به گاو لاغری برخورد کردند که میان علفزار سرسبزی ایستاده بود. چند قدم آن طرف‌تر نیز گاو چاق و فربهی را دیدند که در اطرافش آب و علفی وجود نداشت. پیرمرد و پیرزن هر دو از این اوضاع تعجب کردند. باز به راه افتادند و رفتند تا به درختی رسیدند. بلبلی در آنجا بود که هر وقت روی درخت می‌نشست درخت سرسبز و خرم می‌شد اما چون بر می‌خاست درخت زرد و پژمرده می‌گشت. رفتند و رفتند تا به سه عدد دیگ که در کنار هم می‌جوشیدند، رسیدند. دیگ اولی در دیگ سومی سرریز می‌کرد و دیگ سومی در دیگ اول. همه این مشاهدات باعث تعجب پیرمرد و همسرش می‌شد. خلاصه خانه دخترشان را یافتند دختر که در ناز و نعمت غرق بود، پدر و مادر خود را چهل روز پذیرایی کرد. هنگامی که پدر و مادر قصد مراجعت کردند، دامادشان به آنها چند کیسه زر و اسبی داد که بر آن سوار شوند. در ضمن به آنها گفت که هنگامی که بر اسب سوار هستید پشت سر خود را نگاه نکنید. آنها به راه افتادند اما سفارش داماد را فراموش کردند و به پشت سر خود نگاه کردند. بلافاصله اسب رم کرد و آنها را به زمین زد و گریخت. در میان راه به ملایی برخوردند. ملا راز تمام چیزهایی را که دیده بودند برای آن دو گفت و شرح داد که آن گاو نر که در علفزار سرسبز و خرم دیدید مرد ثروتمندی است که همیشه فکر می‌کند که ای وای پول‌هایم در دست دیگران است و به همین علت نیز لاغر است. اما گاو دومی که چاق و فربه است مال و منالی ندارد و فارغ از غم دنیاست. آن دو درخت نیز دو همسر یک مرد هستند. هر وقت مرد به نزد یکی از آن دو می‌رود اولی شاد و دومی غمگین و پژمرده می‌شود. اما آن به دیگ نیز سه همسایه‌اند که اولی و سومی همسایه‌های خوبی هستند ولی وسطی همسایه بدی است. پیر مرد و پیرزن خواستند که چیزی به ملا بدهند تا او را خوش حال و راضی کنند. ملا کیسه‌ای را در آورد و گفت که این کیسه را برای من پر کنید. اما کیسه پرشدنی نبود. در آخر ملا یک سکه درون کیسه انداخت و روی آن خاک ریخت تا پر شد. ملا گفت: این کیسه مثل چشم آدمی است که هیچ ثروتی آن را پر نمی‌کند، مگر خاک مرد و زن که در این سفر چیزهای بسیاری آموخته بودند از ملا خداحافظی کرده و به طرف خانه خود به راه افتادند. " with "این مسأله بی اعتنایی کرد. دختر حاکم و دختر باباخارکن یک روز به آب تنی رفتند. کلاغی گردن‌بند مروارید دختر حاکم را برداشت و با خود برد. دختر باباخارکن که کلاغ را دیده بود اما نتوانسته بود گردن‌بند را از او بگیرد، نزد دختر حاکم رفت و جریان را به او گفت. دختر حاکم، دختر باباخارکن را به دزدی متهم کرد. در اثر سروصدای دختر حاکم نگهبان‌ها آمدند و دختر باباخارکن را گرفتند و همراه پدرش زندانی کردند. دختر در خواب مردی نورانی را دید که به او تکلیف کرد که نذرش را ادا کند. او از خواب بیدار شد و جریان را به پدرش گفت و دوباره به خواب رفت. باز هم همان مرد نورانی به خوابش آمد و گفت که کنار لنگهُ در صد دینار پول هست. آن را بردار و نذرت را ادا کن. دختر، زندانبان را صدا کرد و صد دینار را به او داد که برود و نذرش را بخرد. اما نگهبان نپذیرفت. دختر از سواری که از کنار پنجره می‌گذشت درخواست کرد که برود و نذر را بخرد اما سوار هم جوابی نداد تا این که پیرزنی خواهش او را پذیرفت و نذر را خرید. در نتیجه کلاغ گردن به بند مروارید را در کنار چشمه انداخت و آن دو از زندان نجات یافتند


Previous
Previous

آدی و بودی

Next
Next

بز دروغگو