افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: آق تنگلی

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، پسری گرسنه

نام ضد قهرمان: ندارد

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص 114 - 113

منبع یا راوی: شکورزاده

کتاب مرجع: عقاید و رسوم مردم خراسان - ص 353


توضیح نویسنده

قصه آق تنگلی از جمله قصه هایی است که در آن روح همکاری و اتحاد برای انجام هدفی به چشم می خورد. گرچه روایت جا افتاده تری از این قصه در کتاب «افسانه ها نمایشنامه ها و بازی های کردی» تحت عنوان «لاک پشت و دوستانش» آمده؛ اما قصه آق تنگلی نیز با داشتن رنگ خاص محلی دارای ویژگیهای چشمگیری است. مسأله مهم و اساسی در این قصه و روایتهای دیگر آن استفاده از خواص و استعدادهای ویژه اشیاء و حیوانات است. مثلا در این قصه گربه، سگ، کلاغ و زنبور هر کدام مطابق استعداد و توانایی خود در پیشبرد اهدافشان همکاری میکنند. این قصه به زبان شیرین محلی خراسانی نوشته شده است که خواندن آن لذتی بیش از خود قصه دارد


پسری بود به اسم آق تنگلی که با مادرش زندگی می کرد. یک روز به مادرش گفت : «ننه جان دلم آش سرکه میخواهد مادرش گفت: «تو برو سرکه بیار تا من برایت آش بپزم». او رفت که سرکه بیاورد. در راه به کلاغی برخورد. کلاغ به او گفت: «کجا میروی؟» او گفت:« میروم از خانه قاضی سرکه بدزدم». کلاغ گفت:« من هم می آیم». همین طور رفتند تا در راه به یک گربه، یک سگ و یک زنبور رسیدند که همگی با هم همراه شدند.وقتی به خانه قاضی رسیدند شب شده بود. سگ پشت درخت ها خوابید. کلاغ رفت و روی یک درخت نشست. زنبور خود را در یک قوطی کبریت قایم کرد. گربه هم رفت و توی اجاق خوابید. آق تنگلی هم رفت توی خمره برای دزدیدن سرکه . قاضی از سر و صدا بیدار شد و زن خود را بیدار کرد و گفت که یکی دارد سرکه می دزدد. زن رفت که کبریت بردارد زنبور به دستش زد و گفت: «آخ دستم! مرده شور سرکه تو را ببرد. خودت برو ببین چه خبره! ». قاضی گفت:« برو از اجاق آتش بردار و چراغ را روشن کن». زن رفت از اجاق آتش بردارد که گربه او را چنگ زد. زن به حیاط رفت و گفت:«خدایا این چه بساطیه که امشب به آن دچار شده ام». که کلاغه از بالای درخت پرید و او را نوک زد. زن آمد در حیاط را باز کند و بگذارد و برود که سگ پاچه او را گرفت. آق تنگلی کوزه خود را پر از سرکه کرد و آمد با رفقایش به خانه ننه اش رفتند. ننه او برایش آش سرکه پخت و با رفقایش نشستند به خوردن آش

نمونه ای از نثر قصه به لهجه خراسانی
یک بود یک نبود. غیر از خدا هیشکه نبود. یک آق تنگلی بود. یک ننه داش. یک روز به ننش گفت: «ننه جان مو آش سرکه مخام»، ننش برش گف: «تو برو سرکه شه بیار تا مویم برت آش بپزم». آق تنگلی به ننش گف: « تو آش ره بار بذار مویم الآن مرم سرکه میبرم». ای ره گفت و رفت و رفت توی را یک کلاغه رسید. کلاغه برش گف:« آق تنگلی کجا میری؟» آق تنگلی گف: «مرم از خنهی آخوندم یک کمه سرکه بدزدم.» گف:« مویم میام


Previous
Previous

آکچل

Next
Next

آقاموشه