آجیل مشکل گشا
افزوده شده به کوشش: شراره فرید
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: دختر باباخارکن
نوع قهرمان/قهرمانان: دختر
نام ضد قهرمان: دختر حاکم
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۵۴-۵۳
منبع یا راوی: دکتر عباس فاروقی
کتاب مرجع: داستان های محلی اصفهان
توضیح نویسنده
این قصه مشخصات یک قصه روایتی را ندارد، بلکه در آن دست برده شده و شکل اصلی آن حفظ نشده است. به نظر می رسد که قصه را به صورت نثر مرسوم و ادبی بازنویسی کرده باشند.
باباخارکنی بود که با زن و دخترش در خانهی گِلی کوچکی زندگی میکرد و از راه خارکنی روزگار میگذراند. یک روز بارانی که بابا در خانه مانده بود از دخترش قلیان خواست. دختر برای تهیهی زغال به خانهی همسایه رفت. همسایه ها نشسته بودند و آجیل مشکل گشا آماده میکردند. به دختر گفتند که بنشیند و به آنها کمک کند. از آن سهمی هم به دختر دادند. دختر از آن آجیل به پدرش داد تا گره از کارش گشوده شود. چند روز بعد خارکن به صحرا رفت. در زیر بوتهی خاری پلکانی دید که به زیرزمینی پر از طلا و جواهر ختم میشد. باباخارکن تکهای جواهر برداشت و هر چه دلش خواست خرید و با چند حمال به خانهی خود فرستاد. مدتی بعد بابا، قصر ساخت. حاکم شهر با دیدن قصر سراغ بابا رفت. بابا در کاسهی طلا برای حاكم آب آورد. حاکم به خانهی خود برگشت و جریان را برای زن و دختر خود تعریف کرد. دختر حاکم خواستار آشنایی با دختر باباخارکن شد. دختر باباخارکن آمادهی رفتن به خانهی حاکم شد و مادرش به او سفارش کرد که در بین راه مقداری آجیل مشکل گشا بخرد و با خودش بیاورد. اما دختر باباخارکن نسبت به این مسأله بی اعتنایی کرد. دختر حاکم و دختر باباخارکن یک روز به آب تنی رفتند. کلاغی گردنبند مروارید دختر حاکم را برداشت و با خود برد. دختر باباخارکن که کلاغ را دیده بود اما نتوانسته بود گردنبند را از او بگیرد، نزد دختر حاکم رفت و جریان را به او گفت. دختر حاکم، دختر باباخارکن را به دزدی متهم کرد. در اثر سروصدای دختر حاکم نگهبانها آمدند و دختر باباخارکن را گرفتند و همراه پدرش زندانی کردند. دختر در خواب مردی نورانی را دید که به او تکلیف کرد که نذرش را ادا کند. او از خواب بیدار شد و جریان را به پدرش گفت و دوباره به خواب رفت. باز هم همان مرد نورانی به خوابش آمد و گفت که کنار لنگهی در صد دینار پول هست. آن را بردار و نذرت را ادا کن. دختر، زندانبان را صدا کرد و صد دینار را به او داد که برود و نذرش را بخرد. اما نگهبان نپذیرفت. دختر از سواری که از کنار پنجره میگذشت درخواست کرد که برود و نذر را بخرد اما سوار هم جوابی نداد تا این که پیرزنی خواهش او را پذیرفت و نذر را خرید. در نتیجه کلاغ گردن به بند مروارید را در کنار چشمه انداخت و آن دو از زندان نجات یافتند.