آب حیات و بختک
افزوده شده به کوشش: شراره فرید
موجود افسانه ای: بختک و شوه
نام قهرمان/قهرمانان: اسکندر
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، پادشاه، جنگجو
نام ضد قهرمان: بختک
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۵۱-۵۲
منبع یا راوی: انجوی شیرازی
کتاب مرجع: قصه های ایرانی
از مشخصات قصه پیداست که به صورت روایی و ساده نگاشته نشده است. در بیان قصه از شعر هم استفاده شده است
میگویند اسکندر که بر عالم حکم می کرد، شنید که آب حیاتی هست که هر کس از آن بخورد عمر جاویدان میکند. عزم کرد که آب حیات را بدست بیاورد. با سپاه بسیار به سمت ظلمات حرکت کرد. چون راه، سخت و ناهموار بود بیشتر لشکریانش در راه تلف شدند تا به دهانه غار رسید. هر چه کوشش کردند اسب ها به غار نرفتند زیرا تاریک بود و میترسیدند. در صدد چاره برآمدند. هر کار کردند مفيد واقع نشد تا این که به سراغ پدر پیرش رفت که او را در صندوقی گذاشته بود و با خود آورده بود. پیر گفت: «مادیانها را جلو بکشید تا اسب ها به دنبال آنها بروند». همین کار را کردند و نتیجه داد. اسکندر گفت: «بی پیر مرو به ظلمات -گرچه اسکندر زمانی» بعد از رسیدن به آخر غار ظلمات، چشمه آب حیات نمایان شد. خود اسکندر مشکی را از آب پر کرد و بدوش خود آویخت و به همان طریق که رفته بود برگشتند. آمدند تا به مرتعی رسیدند و اتراق کردند. اسکندر که مشک آب را نمیبایست زمین بگذارد که مبادا اثرش از بین برود، آنرا به درختی آویخت. غلام سیاه گردن کلفت حبشی خودش را مأمور کرد که از مشک آب محافظت کند و خودش رفت بخوابد و استراحت کند. غلام بیچاره هم بعد از مدتی خسته شد و خوابش برد. کلاغی که از آنجا می گذشت، مشک را دید. آمد و روی مشک نشست و با نوک تیز خودش آن را سوراخ کرد و آب حیات گران قیمت را به زمین ریخت. غلام بیدار شد و دید مشک پاره شده و آبش ریخته و فقط چند قطره آب باقی مانده که آن چند قطره را هم او خورد. اسکندر بیدار شد و دید تمام زحماتش به هدر رفته. غلام را به قصد کشت زدند و گوش و بینی او را بریدند اما چون آب حیات خورده بود نمرد و زنده ماند و به صورت بختک و شوه درآمد که روی جوانها می افتد اما چون دماغش بریده نمیتواند کسی را خفه کند و به کسی آزاری برساند اما جوانها نباید توی اطاقها تنها بخوابند چون که شوه و بختک آنها را میگیرد. خلاصه کلام این که فقط دو نفر جاندار توانستند آب حیات بخورند که یکیش آن غلام سیاه بود و بختک شد و همیشه هست. دومی هم کلاغ است که آب حیات از گلویش پایین رفت و عمر پانصد ساله پیدا کرد. ولی اسکندر حریص، هیچ چیز گیرش نیامد و گرفتار مرگ شد تا خاک گور چشمش را پر کند.