آکچلک
افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی
موجود افسانه ای: دیو، پریان
نام قهرمان/قهرمانان: آکچلک
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، کچل فقیر
نام ضد قهرمان: دیو، پسر پادشاه همسایه
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص 117 - 120
منبع یا راوی: ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: قصههای ایرانی – جلد دوم - ص 52
توضیح نویسنده
این قصه روایت دیگری است از کچل فقیری که دبیری را میکشد و داماد پادشاه میشود کچل تنبل نیز هست. یعنی نه جمالی دارد نه مالی. آنچه میماند شانس و زرنگی است که آکچلک را به موفقیت میرساند. این گونه افسانه ها، در انتزاعی ترین بیان، آرزوی تودهمردم را به بهورزی و نیک بختی نشان می دهد
پیرزنی بود و پسری داشت کچل. پیرزن چرخ ریسیمیکرد و امور خانواده اش را می گذراند. اما کچل تنبل بود. روزی پیرزن پسرش را برای پیدا کردن کاری از خانه بیرون کرد. کچل رفت و رفت تا به جوی آبی رسید. همان جا نشست. دید آب یک شاخه گل سرخ آورد. بعد یکی دیگر و یکی دیگر. کچلک این گل ها را جمع کرد و جمع کرد تا شد یک دسته گل. دسته گل را برد و به دختر پادشاه فروخت. پولش را گرفت و به خانه آمد. روز بعد باز پسر رفت سر جوی آب و به این فکر افتاد که بگردد و سرچشمه آب را پیدا کند. رفت و رفت تا رسید به باغ بزرگی. در میان باغ سنگی بود. دختری را سربریده و آن جا گذاشته بودند. قطره های خون دختر داخل آب می ریخت و به شاخه گل تبدیل میشد. کچلک تعجب کرد و برای این که از قضیه سر درآورد لای شاخه های درختی پنهان شد. پس از دقایقی دیوی آمد و ترکه ای از درخت کند و به دختر زد. دختر زنده شد و نشست. دیو هر چه به دختر اظهار عشق کرد او اعتنایی نکرد. دیو هم عصبانی شد دختر را کشت و رفت. کچلک از درخت پایین آمد ترکه ای از درخت کند و به دختر زد. دختر زنده شد. آکچلک به دختر گفت هر طور شده جای شیشه عمر دیو را پیدا کن. تا من تو را نجات دهم. بعد هم سر دختر را برید و پنهان شد. دیو آمد دختر را زنده کرد. این دفعه دختر دیو را با ناز و نوازش گول زد و جای شیشه عمرش را پرسید. دیو گفت:« شیشه عمر من زیر همین سنگ است». وقتی دیو رفت آکچلک شیشه عمرش را از زیر سنگ درآورد. دیو پیدایش شد. کچلک شیشه عمر دیو را به زمین زد. دیو افتاد و مرد. کچلک نام و نشان دختر را پرسید. دختر گفت: من دختر شاه پریان هستم. بعد با کچلک رفتند به جایی که پدرش در آن جا بود. جریان را به او گفتند. پدر دختر انگشتر سلیمان را به کچلک داد. کچلک برگشت به خانه و مادرش را به خواستگاری دختر پادشاه فرستاد. پادشاه از وزیر نظر خواست وزیر گفت به او بگو قصری بسازد بهتر از قصر شما. پیرزن برگشت به خانه و حال و قضیه را گفت. وقتی پیرزن برای خرید از خانه بیرون رفت کچلک مشغول نماز شد و گفت:« خدایا تو را به حق حضرت سلیمان قصری بهتر از قصر پادشاه به من بده». دعای کچلک مستجاب شد. کچلک مادرش را پیش پادشاه فرستاد و پیغام داد که پادشاه برود و قصر را ببیند. پادشاه مهندسین خود را فرستاد تا قصر کچلک را ببینند. مهندسین به شاه گفتند تا به حال چنین قصر باشکوهی ندیده بودیم پادشاه به وزیر گفت: «کچلک قصر را هم درست کرد حالا چه بهانه ای بیاوریم وزیر گفت: «از او چهل شتر جواهر بخواه». خواست. کچلک چهل شتر جواهر را هم به کمک انگشتر فراهم کرد. پادشاه که دیگر بهانه ای نداشت دخترش را به عقد کچلک در آورد. پسر پادشاه همسایه که عاشق دختر این پادشاه بود وقتی فهمید دختر زن یک کچل شده است پیرزنی را مأمور کرد تا دختر را بدزدد و برای او بیاورد. پیرزن به قصر دختر رفت و آن جا استخدام شد. کم کم دختر را تشویق کرد تا انگشتر را از کچلک بگیرد. دختر هم وسوسه شد و انگشتر را با اصرار از کچل گرفت و به انگشت خودش کرد. پیرزن پس از مدتی از خواب بودن دختر استفاده کرد و انگشتر را از انگشت او درآورد. آن وقت از انگشتر خواست تا آنها را به کشور همسایه ببرد. وقتی کچلک آمد نه دختر را دید و نه پیرزن را فهمید که پیرزن انگشتر و دختر را دزدیده است. خود را به شکل عیاری درآورد و مهمان پیرزن شد. چند روزی پیش پیرزن بود. گربه خانه را با خود اخت کرد. شب به تن گربه خاک تنباكو ماليد و او را روی رختخواب پیرزن انداخت. خاک تنباکو به دماغ پیزن رفت. پیرزن عطه اش گرفت وقتی عطسه کرد انگشتر از دهانش بیرون پرید. گربه به خیال این که انگشتر خوردنی است آن را به دهان گرفت و بیرون رفت. کچلک انگشتر را از گربه گرفت و دعا کرد که:« یا حضرت سلیمان خودم و زنم را که در این شهر است به شهرم برسان». کچلک و زنش به شهر خودشان رسیدند. وقتی پادشاه ماجرا را فهمید تاج پادشاهی را به آکچلک داد و خودش از پادشاهی کناره گرفت