آگبوری
افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: آگبوری
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، غلام خانه
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۲۱ - ۱۲۲
منبع یا راوی: انجوی شیرازی
کتاب مرجع: قصههای ایرانی – جلد اوّل بخش دوم
توضیح نویسنده
قصهٔ آگبوری در چهارچوب روابط انسانها شکل گرفته است. تمامی قهرمانان آن که بیش از سه تن نیستند، انسانند. از جن و پری، سحر و افسون و جانوران خبری نیست. محتوای عمدهٔ افسانهها که رسیدن انسانهای اعماق جامعه به مرادشان است در آن حفظ شده، مطلقگرایی در معرفی شخصیتها در سرتاسر قصه به چشم می خورد
زن و مردی که از مال دنیا بینیاز بودند روزی به بازار رفتند و غلامی خریدند. غلام را به خانه آوردند. اسم این غلام را آگبوری گذاشتند. اگبوری خاطرخواه زن شد و در نزد خود عهد کرد که هر چه ارباب و زنش دستور بدهند به همان گونه برایشان انجام بدهد. روزی از روزها، زن و مرد به آگبوری گفتند: «ما میخواهیم بیرون برویم تو باید خانه را طوری جارو بزنی که اگر روغن روی آن بریزیم بتوان روغن را جمع کرد.» زن و مرد بیرون رفتند. آگبوری خانه را خوب آب و جارو کرد. سپس به زیرزمین رفت کوزههای روغن را آورد و روی زمین ریخت. ارباب و زنش از بازار برگشتند و با دیدن آن وضع خیلی ناراحت شدند. یک روز دیگر زن مشغول کارهای خانه بود و بچهاش را که گریه و زاری میکرد به آگبوری داد و گفت: « بگیر این بچه را یک جوری خفه کن. نگذار گریه کند.» آگبوری هم بچه را گرفت و برد خفه کرد. زن و مرد باز هم خیلی خیلی ناراحت شدند. آگبوری هم در جواب اعتراضات آنها گفت: «شما خودتان گفتید یک جوری خفه اش کن.» یک شب زن و شوهر با هم مشورت کردند و تصمیم گرفتند که بدون اطلاع آگبوری آن شهر را ترک کنند. اما آگبوری همهٔ حرفهای آن دو را از پشت در شنید. هنگامی که زن و مرد به طور مخفیانه مشغول جمع آوری وسائل خانه بودند آگبوری هم ملاقهٔ آشپزخانه را برداشت و توی صندوقی قایم شد. زن و مرد به راه افتادند. رفتند و رفتند تا به لب دریا رسیدند. زن مشغول پخت و پز شد. در این موقع به مرد گفت: «ای وای ملاقه یادمان رفته!» آگبوری از توی صندوق گفت: «ملاقه این جاست ناراحت نباشید. در صندوق را باز کنید تا به شما بدهم.» زن و مرد تصمیم گرفتند شبانه آگبوری را به دریا بیندازند. آگبوری حرفهای آنها را شنید. نیمههای شب از جا بلند شد و مرد را به جای خود خوابانید و خودش به جای مرد در کنار زن دراز کشید. زن بیدار شد و سقلمهای به آگبوری که خیال میکرد شوهرش است زد و گفت: «بلند شو که موقعش است.» آکبوری و زن دست و پای مرد را گرفتند و او را به میان آب انداختند و خوابیدند. زن صبح از خواب بیدار شد و دید که آگبوری در کنار او خوابیده است، اما دیگر کار از کار گذشته بود و زن رضایت داد که همسر آگبوری شود