آخرین شتر میرمحمد
افزوده شده به کوشش: شراره فرید
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: میرحمید
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، مرد دست و دل باز
نام ضد قهرمان: وزیر
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۶۰-۵۹
منبع یا راوی: یوسف عزیزی
کتاب مرجع: افسانه مردم عرب خوزستان
توضیح نویسنده
نثر قصه به حالت ادبیان تعلیمی نگاشته شده است. قصه می گوید افردای که قلبا کار نیک میکنند در آخر سرافراز می شوند
میرحمید مرد ثروتمندی بود و از مال دنیا فراوان داشت. او بسیار دست و دل باز بود، به همین جهت پس از مدتی فقیر و بی چیز شد. و از آن همه دارایی، جز یک شتر بیشتر برایش باقی نماند. روزی پادشاه و وزیرش با لباس مبدل درویشی، از طرف چادر میرحمید میگذشتند. غروب بود. میرحمید درویشها را به چادرش دعوت کرد. آنها وارد چادر او شدند. میرحمید با ایماء و اشاره به زنش فهماند که دو قرص نان بپزد. زن گفت: این جا چیزی برای خوردن پیدا نمیشود. مرد گفت: برو از همسایه بگیر. زن نزد همسایهاش رفت و نان درخواست کرد. همسایه گفت: «من فقیرم و آه در بساط ندارم. آن کس که میخواهد بخشنده باشد، از شتری که در خانهاش هست ببخشد». زن حرفهای همسایه را به میرحمید بازگفت. میرحمید عصبانی شد، شمشیر کشید تا شتر را بکشد. مهمانها خواستند جلویش را بگیرند ولی میرحمید شتر را کشت و گوشتش را تکه تکه کرد و در دیگی پخت و از مهمانانش پذیرایی کرد. موقعی که غذا میخوردند، پادشاه به میرحمید گفت: روز جمعه به مسجد بیا پادشاه بهای شتر ترا می پردازد. روز جمعه میرحمید به مسجد رفت و سراغ پادشاه را گرفت. گفتند مشغول دعا است. میرحمید در دل گفت: او دعا میکند که خدا به من یک شتر بدهد. خودم هم میتوانم دعا کنم. مسجد را ترک کرد. رفت بالای تپهای و دعا کرد که: «خداوندا! آن چه را که پادشاه از تو طلب میکند من نیز خواهانش هستم.» میرحمید وقتی دعا و نمازش تمام شد، به راه افتاد. ناگهان حس کرد که عصایش در زمین فرو می رود. خاک را کنار زد و دید پلکانی است که به یک اتاق زیرزمینی میرسد. توی اتاق هفت کوزهی طلا بود. میرحمید رفت و خیمه خود را آورد و روی پله نصب کرد و از ثروتی که پیدا کرده بود، چهار پایان بسیار خرید و خیمه ای بزرگ و پر از وسایل زیبا و قیمتی برپا کرد. مدتی گذشت. یک روز پادشاه به وزیر گفت: نمیدانم بر سر آن مردی که تنها شتر خود را برای ما کشت چه آمد. تصمیم گرفتند بروند و او را پیدا کنند. به نزدیکی محل میرحمید که رسیدند. گلههای فراوان شتر و اسب را دیدند. سراغ صاحب گله ها را گرفتند، به آنها گفتند که میرحمید صاحب گلههاست. رفتند و میرحمید را پیدا کردند. میرحمید همهی ماجرا را برای آنها تعریف کرد. وزیر، پادشاه را وسوسه کرد که میرحمید را بکشد. تا مبادا روزی با ثروتی که دارد برای شاه خطری به وجود آورد. وزیر به پادشاه گفت: به میرحمید بگو دیشب خواب دیدم که میگفتم واق واق واق. آن وقت میرحمید میگوید سگ واق واق میکند. همین کافی است که شما عصبانی شوید و دستور دهید سر از بدنش جدا کنند. صبح زود، موقع خوردن صبحانه، پادشاه به میرحمید گفت: خواب دیدم که واق واق میکنم. میرحمید گفت: واق اول همان "اُ" ضوء یعنی نور است. دومین واق همان "او" جو یعنی هواست و سومین واق یا عو همان"اُ" اسوء یعنی شیطان است و آرزوی قلبی شما این است: «لعنت خدا بر آنان باد که نقشه های شیطانی را در سر میپرورانند!» با شنیدن سخنان میرحمید شاه از دست وزیر خشمگین شد و با ضربهی شمشیر سر از تنش جدا کرد. و میرحمید را به عنوان وزیر و مشاور خود انتخاب کرد