آلبرزنگی
افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی
موجود افسانه ای: سیمرغ
نام قهرمان/قهرمانان: لتی
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، مرد کوچک، شجاع
نام ضد قهرمان: برادرانش
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۲۳ - ۱۲۵
منبع یا راوی: صادق همایونی
کتاب مرجع: افسانه های ایرانی - ص 39
توضیح نویسنده
قهرمان این قصه جوانی است که به لحاظ جسمانی «نصف» یک آدم است اما شجاع است و دارای قلبی رئوف. و همین خصوصیات است که او را به مقام شاهی می رساند. این قصه در کتاب «افسانه های ایرانی» (قصه های محلی فارس) ضبط شده و دارای نثر ساده ای است
پادشاهی بود، هفت زن داشت اما هیچ کدام از آنها فرزندی نزاییده بودند. روزی پادشاه شنید فالگیری وارد شهر شده است. او را خواست و درد خود را به او گفت: فالگیر هفت تا سیب به پادشاه داد تا به زنهایش بدهد بخورند. زنها سیب را خوردند. یکی از آنها نصف سیب را خورد. نصف دیگرش را خروسی برداشت و برد. پس از نه ماه و نه روز و نه دقیقه هرکدام از زنها پسری زاییدند. زنی که نصف سیب را خورده بود پسری چلاق زایید. سالها گذشت و پسرها بزرگ شدند. بین پادشاه و پادشاه کشور همسایه اختلاف افتاد. پادشاه شش پسر خود را خواست و به آنها گفت که بروند و پادشاه همسایه را که اسمش آلبرزنگی بود، بکشند و سرش را برای او بیاورند. پسرها رفتند. فقط پسر چلاقی که به او لتی میگفتند در خانه ماند و پادشاه اجازهٔ خروجش را نداد. شش برادر رفتند و رفتند تا به گلهٔ گوسفندی رسیدند. از چوپان پرسیدند: گله برای کیست؟ گفت: آلبرزنگی. گفتند مال ماست و آن را از تو میگیریم. چوپان گفت: اگر توانستید تلیتی را که من درست میکنم بخورید، گله را ببرید. پسرها نتوانستند تلیت را بخورند و ناچار رفتند. رفتند و رفتند تا رسیدند به گلهٔ شتر. خواستند گله را که مال آلبرزنگی بود از شتربان بگیرند که او گفت: من دو شتر را با هم به جنگ میاندازم اگر توانستید آنها را از هم جدا کنید، گله مال شما باشد. پسرها نتوانستند دو شتر را از هم جدا کنند. ناچار رفتند و رفتند تا رسیدند به آسیابی. از آسیابان پرسیدند: آسیاب مال کیست؟ گفت: مال آلبرزنگی. گفتند: مال ماست. آسیابان گفت: گر توانستید کاچیای که من میپزم بخورید، مال شما باشد. آسیابان کاچی را پخت، اما پسرها نتوانستند از آن بخورند. ناچار راهشان را گرفتند و رفتند تا به رودخانهای رسیدند. دختر آلبرزنگی روی پشت بام بود تا آنها را دید صدا زد: «باد میاد. غبار میاد از راه دور. شش تا سوار میان.» پدرش گفت: چطوری آب میخورند؟ گفت: چکه چکه. گفت: «بخند تا بخندیم.» دوباره دختر فریاد زد: باد میاد... آلبرزنگی پرسید: کجا هستند؟ گفت: توی باغ. گفت چطور انگور میخورند؟ گفت: دانه دانه. گفت: بخند تا بخندیم. شش برادر آمدند و دختر را دیدند و او را شناختند. پرسیدند پدرت کجاست؟ دختر گفت: به شرطی جواب میدهم که بتوانید هفت تا دسته نانی که من پرت میکنم بگیرید. دختر نانها را پرت کرد و آنها نتوانستند بگیرند. دختر نگهبانها را صدا کرد، پسرها را دستگیر و زندانی کردند. لتی وقتی دید برادرانش نیامدند بدون اجازهٔ پدرش سوار اسبی شد و حرکت کرد. در میان راه تیلیت چوپان را خورد، دو شتر را از هم جدا کرد و کاچی آسیابان را هم خورد و گله گوسفند و شتر و آسیاب را صاحب شد. بعد به رودخانه رسید. دختر او را دید و پدرش را صدا کرد و به همان ترتیب گفت که سواری میآید و نزدیک رودخانه است. پدرش پرسید: چطوری آب میخورد؟ دختر گفت: طوری که میترسم رودخانه خشک شود. پدرش گفت: گریه کن تا گریه کنیم. (در اصل: بگرد تا بگردیم.) پسر وارد باغ شد. دختر به پدرش خبر داد. پدرش پرسید: چگونه انگور میخورد؟ دختر گفت: با شاخ و برگ. پدرش گفت: گریه کن تا گریه کنیم. لتی نزد دختر آمد و سراغ پدرش را گرفت. دختر همان شرط را با پسر گذاشت و بازنده شد. لتی دختر را کشت. بعد رفت و سر آلبرزنگی را برید و برادرانش را آزاد کرد و همگی فرار کردند. رفتند تا رسیدند به بیابانی. چون تشنه بودند لتی رفت داخل چاه آب بیاورد. برادرها که به او حسودی میکردند طناب را پاره کردند، به لتی هم گفتند: ته این چاه یک برهٔ سیاه و یک برهٔ سبز است. وقتی ما بند را بریدیم، اگر روی بره سیاه بیفتی هفت کله پایین میروی و اگر روی بره سبز بیفتی هفت کله از چاه بالا میآیی. بند را بریدند و لتی افتاد روی بره سیاه و هفت کله پایین رفت. درختی پیدا کرد و زیر سایهاش نشست. دید ماری میخواهد بچههای سیمرغ را بخورد، زد و مار را کشت. وقتی سیمرغ آمد و فهمید او بچههایش را نجات داده است، لتی را برداشت و برد میان برادران و پدرش گذاشت. پادشاه به خاطر لیاقت لتی، او را جانشین خود کرد. لتی هم برادرانش را بخشید