اسب ابر و باد
افزوده شده به کوشش: زهرا سادات ش.
موجود افسانه ای: دیو
نام قهرمان/قهرمانان: شاهزاده دیو
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، دیو
نام ضد قهرمان: زن پادشاه دیو
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۸۷ - ۱۹۰
منبع یا راوی: محسن میهندوست
کتاب مرجع: سمندر چل گیس - ص ۸۷-۹۱
توضیح نویسنده
قهرمان این قصه دیوزاده است. روایتهای دیگری از این قصه هست که قهرمان آن انسان است. قصه اسب ابر و باد در کتاب «سمندر چل گیس» چاپ شده که بر اساس آن دوباره بازنویسی میکنیم
یکی بود یکی نبود، در روزگاران پیشین پادشاهی بود که بر دیوها حکومت می کرد. این پادشاه دیوها یک رخش داشت. این رخش هر وقت میخواست بزاید به جایی میرفت که کسی نتواند زاییدنش را ببیند. یک روز که رخش موقع زاییدنش بود، پسر کوچک پادشاه دیوان به دنبال او رفت. دید رخش سر چاهی ایستاد. یک پایش را یک طرف و پای دیگرش را طرف دیگر چاه گذاشت. همین که خواست کرهاش را از خود خارج کند، پسر پادشاه دیوان کره را گرفت و با خود برد. مدتی از او مواظبت کرد تا کره بزرگ شد. مادر شاهزاده دیوها مرد و پادشاه دیوها زن دیگری گرفت. زن پادشاه به رخش پسر حسودی میکرد. روزی پادشاه به سفر رفت. زن پادشاه هم بدون این که کسی متوجه شود رفت سراغ دعانویس شهر و به او گفت کاری کن که شاهزاده رخش را به من بدهد. دعانویس به او گفت غذای شوری بپز و به شاهزاده بده بخورد. در یک کوزه آب چند تا مار بینداز. وقتی شاهزاده غذای شور را خورد، تشنهاش میشود و میرود سراغ کوزه که آب بخورد. آن وقت مارها او را نیش میزنند و او میمیرد و رخش مال تو میشود. رخش به شاهزاده خبر داد که از کوزه آب نخورد. شاهزاده غذای شور را خورد ولی آب را از کوزه در کاسه ریخت و نوشید. زن پادشاه که نتوانست شاهزاده را بکشد باز پیش دعانویس رفت. دعانویس گفت: یک چاه بکن و آن را تا میانش از نیزه و دشنه پر کن. روی چاه را با یک قالیچه بپوشان و شاهزاده را روی آن بنشان، تا درون چاه بیفتد و بمیرد. رخش به شاهزاده هشدار داد که روی قالیچه ننشیند. این بار هم زن پادشاه کاری از پیش نبرد. باز زن پادشاه نزد دعانویس رفت. دعانویس گفت فردا که پادشاه از سفر بازگشت صورتت را با زرد چوبه زرد کن، مقداری هم نان خشک زیر پیراهنت بگذار تا با صدای شکستن نانها پادشاه خیال کند صدای شکستن استخوانهایت است. آن وقت به پادشاه بگو دوای دردت گوشت رخش است. صبح شاهزاده به دیدن رخش رفت، رخش به او گفت که میخواهند مرا یکشند. زن بابایت با ملای مکتب دست به یکی کردهاند که نگذارد تو به خانه بیایی. بدان که با شبهه اولی که من میکشم در را باز کرده اند، با شبهه دوم میخواهند آبم بدهند و با شیهه سوم میخواهند گلویم را ببرند. شاهزاده به مکتب رفت. آن جا نشسته بود که صدای شیهه اول و بعد دوم و بعد سوم را شنید. شاهزاده چیزی به سر ملا که نمیگذاشت او به خانه برود کوبید و فرار کرد و به خانه رفت. دید میخواهند رخش را بکشند. از پدرش اجازه گرفت تا همراه زن پادشاه با اسب دوری در حیاط بزنند و بعد اسب را بکشند. پادشاه قبول کرد. شاهزاده سوار رخش شد و زن پادشاه را هم پشت سر خود نشاند و از دیار دیوان به سوی زمین حرکت کرد. مقداری که رفتند، زن پادشاه را به زمین انداخت زن افتاد و مرد. شاهزاده به همراه رخش رفتند و رفتند تا به روی زمین رسیدند. در آن جا گلهای گوسفند دیدند. شاهزاده دیوان از چوپان گوسفندی گرفت، گوشتش را کباب کرد و پوستش را به سرش کشید و مثل آدمهای روی زمین شد. رخش چند مو از بال خود را کند و به شاهزاده داد و گفت هر وقت با من کار داشتی یکی از این موها را آتش بزن، من فوراً حاضر میشوم. شاهزاده رفت و رفت تا به باغ پادشاه روی زمین رسید. در باغ، دختران پادشاه را دید و عاشق دختر کوچکتر شد. یکی از موهای رخش را آتش زد، رخش حاضر شد. شاهزاده به او گفت: میخواهم سر و وضع و لباسم مثل زمینیها بشود. رخش رفت و برگشت و هر چه او لازم داشت برایش فراهم کرد. شاهزاده لباسها را پوشید و به باغ رفت. خواهرها آب بازی میکردند. خواهر کوچکتر تا شاهزاده را دید عاشق او شد. هفته بعد، پادشاه به هر کدام از دخترها سیبی داد تا با زدن آن به طرف هر کس که دوستش دارند شوهر خود را انتخاب کنند. خواهر بزرگتر سیبش را به طرف پسر وزیر دست راست پرتاب کرد. خواهر وسطی سیبش را به طرف پسر وزیر دست چپ پرتاب کرد و خواهر کوچکتر سیبش را به طرف شاهزاده دیوها انداخت. پادشاه با این که از انتخاب دختر کوچکش ناراضی بود، اما در مقابل مردم و عشق دختر تسلیم شد. ولی برای او جشن عروسی کوچکیگرفت. روزی پادشاه امر کرد که دامادهایش به شکار بروند. دو اسب تیز رو در اختیار دامادهای بزرگش قرار داد و به شاهزاده اسبی داد که نمی توانست خوب راه برود. شاهزاده اندکی که رفت موی رخش را آتش زد و رخش حاضر شد. شاهزاده سوار بر رخش شد و به شکار رفت و چند شکار خوب زد. اما آن دو داماد نتوانستند چیزی شکار کنند. دو داماد با دست خالی بر میگشتند که شاهزاده را دیدند ولی او را نشناختند. فکر کردند یک شکارچی است. گفتند ای شکارچی دو تا از شکارهایت را به ما بده. شاهزاده گفت: اگر بگذارید بر شما داغی بزنم، به شما شکار میدهم. آن ها قبول کردند. شاهزاده به هر کدام از آنها داغی زد و سر شکار را پیش خودش نگه داشت. دو داماد شکارها را برداشتند و به قصر آمدند. شاهزاده تا نزدیکیهای شهر با رخش آمد و از آن به بعد سوار همان اسبی شد که پادشاه به او داده بود. هر سه داماد شکارهایشان را به زنهایشان دادند تا با آن غذا درست کنند. غذای دختر اول و دوم بدمزه بود، اما غذای دختر سوم خوش مزه بود و پادشاه از آن خوشش آمد. نزدیک صبح یکی از نوکران شاه خبر داد نزدیک قصر، قصری ساخته شده خیلی قشنگ تر از قصر پادشاه. پادشاه چند سوار فرستاد تا ببیند قصر مال کیست؟ شاهزاده سر و وضع خود را تغییر داده بود تا کسی او را نشناسد. در جواب سواران پادشاه گفت: دو غلام گم کردهام دنبال آنها میگردم. آنها را داغ زدهام. پادشاه امر کرد همه را لخت کرده، ببینند دو غلام صاحب قصر کیستند. آخر سر دو داماد بزرگتر را لخت کردند و دیدند آنها داغ دارند. پادشاه از آنها به خشم آمد و از ارث محرومشان ساخت. شاهزاده هم به کمک رخش خود را به شکل داماد شاه در آورد و هرچه جواهر داشت به شاه داد. شاه سلطنت را به او بخشید . بخشی از متن قصه: «پادشاه به شاهزاده گفت: دستور دادهام همه مردم شهر را لخت کنند اما از آن دو غلام خبری نیست. فقط تا کنون دو دامادم را دستور ندادم لخت کنند. شاهزاد گفت: «ممکن است که این کار را هم بکنید.» دو داماد را لخت کردند و پادشاه دید داغ دارند. در خشم شد و آنها را از ارث محروم کرد»