پادشاه و بقچه
افزوده شده به کوشش: آستیاژ
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: خواهر بزرک
نوع قهرمان/قهرمانان: دختر
نام ضد قهرمان: نامادری
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد دوم ص ۳۲-۲۷
منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: چهل گیسوطلا ص ۹۷
توضیح نویسنده
نامهربانی ها و حسادت های نامادری ها همیشه گریبانگیر بشر بوده است. بچه هایی که در اثر حادثه ای مادر خود را از دست داده اند و پدرشان زن جدیدی گرفته است، اغلب با مادر جدید دچار مشکل میشوند این مشکل برای دخترها جدی تر و دردناک تر است زیرا دختر به محبت و هم دردی و هم زبانی مادر نیاز بیشتری دارد این مشکل حتی هنوز در جوامع پیشرفته وجود دارد اما در افسانه ها اغلب تلخی نداشتن مادر در اثر حادثه ای به نتیجه ای شیرین منتهی میشود چنان که در این افسانه می بیند، سه دختر بی مادر عاقبت از دست نامادری نجات می یابند و به زندگی خوبی می رسند.
یکی نبود. مردی سه تا دختر داشت. مادرشان زنده نبود. یکی بود شوهرداری و خانه داری را انجام دهد. مرد پس از سالها زن گرفت. زن نو عروس از همان اول با دخترها سر ناسازگاری داشت به سفارشش چاه کنی پای درخت تونی چاه کند دهنه اش را پوشاند روزی به شوهرش گفت: فصل توت است با دخترها برویم توت تکانی ساعتی بعد زیر درخت توت بودند شوهرش را بالای درخت توت فرستاد. شاخه ها را تکان میداد و سه تا خواهر دانه دانه توت جمع میکردند. همین که روی سرپوش دهنه چاه قرار گرفتند زیر پایشان خالی شد و با سبد توی چاه افتادند. پدرشان از درخت پایین پرید به سر و صورتش زد و گفت: ای دادا ای بی دادا بچه هایم توی چاه مردند، به دادم برسید! زن نو عروس گفت: مثل زنها جیغ و شیون نزنا قسمت و تقدیرشان بود. کاری هم از دست ما بر نمی آید، غصه نخور من که برای تو هستم. مرد با چشمی گریان و دلی بریان با زنش به خانه بازگشت. حالا از نصیب و قسمت خواهرها بدانید خواهرها که با سبد توت ته چاه سالم بودند تا دو روز به جای ناهار و شام توتها را خوردند. توت که تمام شد به همدیگر گفتند حالا چه کار کنیم چه کار نکنیم فکرشان را با هم یکی کردند کورمال کورمال هم که شده از جانب نرمه دیواره چاه، نقبی بزنند. چنگ و چنگول کشی به خاک زدند نوبت به نوبت این کار را انجام دادند، تا این که نقب به روزنه ای رسید از روزنه اسبی را در اصطبل دیدند. به جای کاه و جو، آخورش پر از کشمش بود مشت مشت دانه های کشمش را برداشتند و از گرسنگی خوردند. هر روز میدیدند مهتر اسب به اصطبل می آید کشمش در آخور می ریزد، میرود از ده مشت کشمش یک مشت به اسب می رسید، باقی را سه خواهر می خوردند. این اصطبل اصطبل قلعه شاه بود. اسب هم، اسب شاه. اسب در اثر کشمش کم پیمانه اش روز به روز لاغرتر و استخوانی شد. روزی که شاه اسب را ضعیف و کم قدرت دید مهتر را سرزنش کرد. مهتر با ترس و لرز گفت: وعده کشمش هر روزه اش را داده ام مضایقه ای هم در تیمارش نکرده ام. شاه با اخم در هم فریاد کشید بی نوا علت را پیدا کن. مهتر چاره را در این دید که شب و روزش را در اصطبل بگذارند و مراقب اسب باشد تا این که در صبح روزی سه نفر را دید از حفره ای وارد اصطبل شدند. داشتند دانه های کشمش را بر میداشتند که با فریادی که کشید قراولان ریختند. این سه خواهر را گرفتار و زندانیشان کردند شاه با خبر از این موضوع کنجکاو شد این سه زن در خلوت زندان چه گفت و گویی با هم دارند. با قراول خاصه اش شبانه پشت در زندان به گوش ایستاد کوچکترین خواهر گفت: دنیا را چه دیدی، شاید شانس آوردم زن وزیر دست راست شاه شوم. خواهر وسطی می گفت: شاید هم شانس من باشد که زن وزیر دست چپ شاه شوم. خواهر بزرگ میگفت اگر شاه از من خواستگاری کند به شرطی قبول میکنم که شاه هفت مرتبه بقچه ام را سر حمام ببرد و بیاورد خورشید عالم تاب سر زد. سه خواهر در حضور شاه بودند. دیشب چی پچ پچ میکردید . خواهر کوچک حرفش را زد. او را به عقد وزیر دست راستش در آورد. خواهر وسطی هم حرفش را گفت او را هم به عقد وزیر دست چپش درآورد. ماند خواهر بزرگ که او بدون ترس گفت: اگر شاه خواستگارم باشد باید هفت بار بقچه حمامم را سر حمام ببرد و بیاورد، تا من قبول کنم. به غیرت پادشاه و جلال شاهی برخورد و دستور داد او را به دم اسب چموشی ببندند به دنبال دم اسب کشانده شد. از شهر و آبادی به زمینهای کشاورزی کشان کشان رسید پیرمرد زارعی که زمینش را داشت شخم میزد، اسب و دنباله اش را دید و جلو چشمانش دم اسب قطع شد. او کوفته و مجروح تکانی خورد و از پیرمرد طلب آب کرد پیرمرد زارع جوابش داد: من نان و آبم را خورده ام باید کوزه آبی و سفره نانی از خانه بیاورم این را گفت و دست از کار کشید و روانه خانه شد. اما خواهر بزرگ از جا برخاست گاو راند و مشغول شخم زمین شد. در ردیف سوم شخم بود که تیغه شخم زن به خمره ای خورد خاک دور و برش را برداشت دهانه سه خمره پیدا شد. دوباره رویشان را خاک ریخت در همین موقع پیرمرد زارع با کوزه آب و سفره نانش سر رسید. پس از خوردن نان و آب پیدا کردن سه خمره گنج را به پیرمرد گفت. شبانه بود که سه خمره را از دل زمین در آوردند و به خانه بردند. پس از چندی این خواهر بزرگ با گنج خمره در شهر قصری ساخت که مثل و مانند نداشت خبر به شاه رسید. سه نفر را برای تفتیش به قصر او فرستاد خواهر بزرگ پس از پذیرایی به هر کدامشان دو سه مشت اشرفی و مروارید داد مفتشها شاه را از ثروت و سخاوت این دختر آگاه کردند. شاه برانگیخته شد با لباس گدایی به در قصرش رفت. فقیرانه به دختر گفت: فقیرم ذلیلم بی چاره ام به من کمک کنید. خواهر بزرگ شاه را در لباس مندرس گدائی شناخت، همان شاهی که او را به دم اسب بسته بود. جواب داد: شرطی دارد باید بقچه اسباب حمامم را سر حمام ببری بعد کمکت می کنم. شاه پیش خود فکر کرد کسی که در این لباس مرا نمی شناسد، بقچه اش را سر حمام می برم. بقچه را برداشت و سر بینه حمام گذاشت و برگشت. اما خواهر بزرگ به او گفت: عوضی بردی برو بقچه را بردار و به حمام کاسه گران ببر. شاه برگشت و بقچه را برداشت و به حمام کاسه گران برد. باز به او گفت: عوضی بردی باید سر حمام سرچشمه می گذاشتی شاه سه باره برگشت و بقچه حمام را از حمام کاسه گران به حمام سرچشمه برد. مخلص شاه برای بار هفتم بقچه دختر را از این حمام به آن حمام برد. بعد دختر به او گفت: من همان خواهر بزرگی هستم که در زندان حرف مرا شنیده بودی در لباس شاهی کسر شأنت شد که هفت بار بقچه حمامم را سر حمام بیری، حالا دیدی که در مقام شاهی تن به این کار دادی و شرط من انجام شد. شاه به عیاری و دانایی او در دلش احسنت گفت راهش را کشید و به قصرش رفت فردایش خواهر بزرگی را با عزت و احترام خواستگاری کرد. جشن جشنی هفت شبانه و روزی بود و سه خواهر هر یک به سوی خود در زندگی و عمرشان خوشبخت شدند. راوی میگوید این قصه را مادر پیرم گفته بود در گوشم ماند. من هم برای نوه ام تعریف کردم این قصه ها برای دل خوشی ما قدیمی هاست.