باغبان و پرنده کوچک
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناطی
موجود افسانه ای: پرنده سخنگو، هدهد
نام قهرمان/قهرمانان: باغبان
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم_ب ص ۳۰۲-۳۰۱
منبع یا راوی: مرسده
کتاب مرجع: افسانههایی از روستاییان ایران - ص۱۰۵
توضیح نویسنده
این قصه در زمره قصههای پند آموز است. همان طور که از اسم آن پیداست، شکل دهندگان قصه یک باغبان و یک پرنده کوچک است. قصههای پند آموز نکات اصلی را صریح بیان کرده و کارآمدی پندها را بلافاصله نشان میدهد. نشر قصه ساده است
یکی بود یکی نبود. در روزگار قدیم در شهر بلخ مرد ثروتمندی، باغ بسیار زیبا و بزرگی داشت. روزی گذر پرنده کوچکی به آن باغ افتاد. پرنده هوس کرد که صاحب باغ را اذیت کند. چند روزی، میوههای کال و رسیده را میچید و به زمین میانداخت. باغبان بسیار ناراحت شد. بالأخره باغبان تصمیم گرفت که پرنده را به دام اندازد. دامی گسترد و پرنده را گرفت. موقعی که میخواست پرنده را بکشد، پرنده به حرف آمد که مرا نکش. اجازه بده از خود دفاع کنم. باغبان تحت تاثیر خوش زبانی پرنده قرار گرفت و به گوش ایستاد. پرنده گفت: روزی در این باغ هدهد و بلبلی را دیدم که میخواستند ملخی را شکار کنند. بلبل موفق شد ملخ را با منقار بگیرد. هدهد شکار را از میان منقار بلبل ربود. بلبل به او اعتراض کرد. هدهد در جواب گفت: شکار کردن آسان است، اما شکار را از دست شکارچی گرفتن مهم است. بلبل گفت: من درباره تو خیلی چیزها شنیدهام. هدهد جواب داد به خاطر خدماتی است که ما به حضرت سلیمان کردهایم. او به ما سه حسن عطا کرد. اول این که میتوانیم بگوییم آب در چه عمق زمین پیدا میشود. دوم تاج افتخار بر سر داریم. سوم انواع میوهها را میشناسیم. مثلاً من میدانم که میوههای این باغ مسموم است و هر کس از آن بخورد میمیرد. پرنده کوچک ادامه داد: ای اشرف مخلوقات من گفت گوی بلبل و هدهد را شنیدم و وظیفه خود دانستم که هر چه میوه در این باغ است، بچینم و به زمین بیندازم و نگذارم کسی با خوردن آنها بمیرد. حال اگر قول میدهی مرا آزاد کنی من سه پند به تو میدهم که برای تو کلید سعادت خواهد بود. مرد باغبان قبول کرد. پرنده گفت: پند اوّل من این است که هرگز به کسی که دارای شخصیت مشکوکی باشد اعتماد مکن. پند دوم: هیچ وقت چیزی که به نظرت محال میآید باور منما. پند سوم: برای سرنوشتی که تغییرش از قدرت تو خارج است افسوس مخور. مرد باغبان پرنده را رها کرد. پرنده کوچک بر شاخه درختی نشست و گفت: افسوس که نمیدانستی در شکم من گوهری به درشتی یک تخم مرغ وجود دارد و قیمتش خیلی زیاد است. مرد باغبان از شنیدن این حرف پشیمان شد که چرا پرنده را رها ساخته. خود را زد و لباسهایش را پاره کرد. پرنده گفت: ای مرد ابله مگر من به تو سه پند ندادم. مگر نگفتم به کسی که شخصیتاش مشکوک است اعتماد مکن. چرا به من اعتماد کردی؟ مگر نگفتم چیز محال را باور نکن. مگر جثه من چقدر است که گوهری به درشتی یک تخم مرغ در آن جا بگیرد. تو پند آخر را هم نفهمیدی. به تو گفتم که برای چیزی که از دستت رفت غصه نخور ولی تو خود را زدی و لباس هایت را پاره کردی. پرنده کوچک برای همیشه از آن جا رفت.