باقر آهنگر

افزوده شده به کوشش: پرنیا قناطی


موجود افسانه ای: ندارد.

نام قهرمان/قهرمانان: باقر آهنگر

نوع قهرمان/قهرمانان: زن

نام ضد قهرمان: ندارد

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم_ب ص ۳۱۶-۳۱۵

منبع یا راوی: سید حسین کاظمی 

کتاب مرجع: افسانه‌های شمال (مجموعه اوسانه بگو) - ص ۳۰ 


توضیح نویسنده
روایتی است از داستان زندگی باقر آهنگر که مال حلالش همواره به او باز می‌گردد. این قصه در کتاب «افسانه‌های شمال» به چاپ رسیده است و نثری ساده دارد.


یکی بود یکی نبود. تاجری بود، غلام سیاهی داشت. غذای این‌ها هر روز دو تا نان بود. روزی همسایه تاجر او را دعوت کرد و غذای مفصلی برای آن‌ها تدارک دید. تاجر به غلام سیاه گفت: تو چرا از این غذاها درست نمی‌کنی؟ غلام سیاه گفت: در انبارها را قفل زده‌ای آن وقت می‌گویی غذا درست کنم.  صبح تاجر کلید انبارها را به غلام سیاه داد و سفارش کرد برنج و مرغ بپزد. غلام سیاه به سراغ انبار برنج رفت. وقتی داشت برنج برمی‌داشت صدایی شنید که می‌گفت: دست نزن، مال امانت است. غلام سیاه ترسید. رفت به انبار روغن. خواست روغن بردارد. صدایی شنید: دست نزن، مال امانت است. غلام سیاه یک راست رفت سراغ تاجر و گفت: چه نشسته‌ای، هر چیزی می‌خواهم از انبارها بردارم، صدایی از غیب می‌گوید: دست نزن، مال امانت است! تاجر عصبانی شد و رفت به انبار. تا آب گردان را زیر برنج زد، باز همان صدا شنیده شد. تاجر با عصبانیت گفت: «مال کدام پدر سوخته است. جانم هدر رفت تا این انبارها را پر کردم.» صدای غیبی گفت: مال باقر آهنگر است. تاجر همه دارایی خود را تبدیل به پول کرد و در ته یک عصا محفظه‌ای ساخت و پول ها را در آن گذاشت. مقداری هم به غلام سیاه داد و بیرونش کرد. و خودش را به درویشی زد و این طرف و آن طرف می‌گشت. تا این که روزی می‌خواست از رودی بگذرد عصایش را آب برد و تاجر به گدایی افتاد.  باقر آهنگر هشت بچه داشت و نهمین بچه هم در راه بود. زنش پیغام فرستاد که یک خرده ذغال بخر تا اتاق من و نوزاد گرم باشد. باقر آهنگر یک مقدار هیزم خرید و به خانه آمد، وقتی داشت هیزم‌ها را خرد می‌کرد ناگهان حیاط خانه پر از سکه شد. وضع باقر آهنگر خوب شد. مغازه بزرگی خرید. یک مسافرخانه ساخت و از مسافران غریب مجانی پذیرایی می‌کرد.  روزی تاجر که گدا شده بود، گذرش به مسافرخانه باقر آهنگر افتاد. آهنگر دید که گدا غذا نمی‌خورد و با آن بازی می‌کند. گدا را با خود به خانه برد و از او خواست تا سرگذشتش را تعریف کند. پیرمرد سرگذشتش را تعریف کرد. باقر آهنگر به او پیشنهاد کرد که همان جا بماند تا او برایش یک مغازه بخرد و با هم زندگی کنند. پیر‌مرد گدا گفت حوصله یک جا ماندن را ندارم. باید این شهر و آن شهر بگردم تا عاقبت کارم معلوم شود. پیر مرد گدا خوابید. باقر آهنگر رفت پیش زنش و گفت: بلند شو چند نان بپز و توی هر کدام مقداری سکه بگذار. زن نان‌ها را پخت. صبح، باقر آهنگر نان‌ها را با پارچه‌ای پیچید و به دست پیرمرد داد. پیرمرد سفره نان را گرفت، همین‌طور که می‌رفت به پینه‌دوزی رسید. سفره نان را به او داد و یک جفت کفش از او گرفت. پینه دوز با خود گفت: نان به چه درد من می‌خورد. نان‌ها را برداشت و برد برای باقر آهنگر تا در مسافرخانه‌اش به مسافران گرسنه بدهد. زن باقر آهنگر تا سفره نان را دید آن را شناخت. با خود گفت: «مال حلال به صاحبش بر میگردد».  


Previous
Previous

باوه بیل به ته

Next
Next

باغ گل زرد و باغ گل سرخ