باوه بیل به ته
افزوده شده به کوشش: سعیده امینی
موجود افسانه ای: ندارد.
نام قهرمان/قهرمانان: کک و مورچه
نوع قهرمان/قهرمانان: زن و شوهر/حیوان
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم_ب ص ۳۲۱-۳۱۷
منبع یا راوی: علی اشرف درویشیان
کتاب مرجع: افسانه ها، نمایشنامه ها و بازی های کردی -جلد اول- ص ۲۰۷
توضیح نویسنده
قصه عامیانه «باوه بیل به ته» گرد آمدن و شیون و زاری کردن جاندار و غیرجاندار، حیوان و انسان گیاه و حشره و... در «غم مرگ» یک کک است. قصه یک خط ارتباطی (هرچند ضعیف) بین تمام آنها رسم می کند.
مورچه ای و ککی زن و شوهر شدند. یک روز مورچه رفت و یک دانه برنج آورد. تمیز کرد و به کک داد تا بپزد. کک هم دانه برنج را بار گذاشت و همانطور که دور و بر آن آتش می پلکید ناگهان در دیگ افتاد و خفه شد. مورچه هرچه صبر کرد دید خبری از زنش نشد. وقتی به سر دیگ رفت دید که بله کک در دیگ افتاده و خفته شده و باد کرده و پخته. چه کنم چه نکنم. مورچه رفت روی زباله دانی که در گوشه ای بود و با دو دست خود هی خاک به سر کرد و هی خاک به سر کرد. زباله دان گفت: ای مورچه چه شده؟ چرا خاک به سر میکنی؟ این گرد و توز (گرد و خاک) را چرا به راه انداخته ای؟ مورچه گفت: کی کله (کک) پخته، آشکه سُخته (سوخته) زباله دان از شنیدن این خبر تکانی به خود داد و یک طرف خود را سوزاند. کلاغی از آن طرف می گذشت. آمد که از زباله دان چیزی برای خوردن پیدا کند دید که یک طرف زباله دان دارد می سوزد و دود می کند. کلاغ از زباله دان پرسید: ای زباله دان من هر روز از کنار تو چیزی پیدا می کنم و می خورم. چرا امروز یک طرف خودت را سوزانده ای؟ زباله دان گفت: خبر نداری؟ کلاغ گفت: نه زباله دان گفت: کی کله پخته، آشکه سخته موروچ (مورچه) خاک به سر، زویلدان (زباله دان) لاسخته. کلاغ که این خبر را شنید تکان سختی به خود داد و هرچه پر داشت ریخت و رفت روی یک درختی که کنار زباله دان بود نشست. درخت گفت: ای کلاغ چرا این کارها را کرده ای؟ بالت کو؟ پرت کو؟ چرا روت شده ای؟ کلاغ سری تکان داد و گفت: پس خبر نداری؟ درخت گفت: چه خبری؟ کلاغ گفت: کی کله پخته، آشکه سخته موروچ خاک به سر، زویلدان لاسخته کلاغ روته مان درخت هم تکانی به خود داد و هرچه برگ داشت به زمین ریخت. چشمه ای در پای درخت بود که در اثر تکان درخت پر از برگ و باش شد. چشمه به طرف درخت نگاهی انداخت و گفت: ای درخت چرا اینطور کردی؟ الان صاحب من می خواهد بیاید و گندمها را آب بدهد. تو هرچه برگ بود در من ریختی. درخت گفت: خبر نداری؟ چشمه گفت: نه. درخت گفت: کی کله پخته، آشکه سخته موروچ خاک به سر، زویلدان لاسخته کلاغ روته مان، درخت برگه شان چشمه هم از آن طرف چوبی پیدا کرد و در خود زد و خودش را گل آلود کرد. آب گل آلود در پای گندمها روان شد. گندمها به چشمه گفتند: ای چشمه تو همیشه آب پاک به ما می دادی. حالا چه شده که اینطور لیخن (گلآلود) شده ای؟ چشمه گفت: پس جریان را نمی دانید. گندمها گفتند: نه. چشمه گفت: کی کله پخته، آشکه سخته موروچ خاک به سر، زویلدان لاسخته کلاغ روته مان، درخت برگه شان آو لیل و ویل گندمها تا این را شنیدند همه سر و ته شدند. ساقه ها رو به هوا و خوشه ها توی زمین. مرد آویار که مشغول آبیاری بود، چشمش که به گندمها افتاد گفت: ای گندمها من پدرم درآمده تا شما را آبیاری کرده ام و بزرگتان کرده ام. حالا چرا سر و ته شده اید؟ گندمها گفتند: ای مرد خبر نداری!؟ مرد گفت: نه. گندم ها گفتند: پس بدان کی کله پخته، آشکه سخته موروچ خاک به سر، زویلدان لاسخته کلاغ روته مان، درخت برگه شان آو لیل و ویل، گُنم سر به ته آویار هم بیلی که در دستش بود به زمین چقاند (فرو کرد) و رفت نشست روی بیل. دختر آویار نزدیک ظهر با کاسه ای دوغ و یک دانه نان به طرف مزرعه آمد. به کنار گندم ها رسید و دید پدرش تُک بیل نشسته. خیلی ناراحت شد. دختر گفت: ای پدر چرا اینطور کرده ای؟ آویار گفت: هی هی خبر نداری؟ دختر گفت: نه مگر چه شده؟ آویار گفت: کی کله پخته، آشکه سخته موروچ خاک به سر، زویلدان لاسخته کلاغ روته مان، درخت برگه شان آو لیل و ویل، گُنم سر به ته باوه بیل به ته دختر که این را شنید مقداری خاکستر پیدا کرد، در دوغ ریخت و بهم زد و به سر و صورت خود ریخت و وسط نان را هم درآورد و به گردن خود انداخت و گریه کنان به خانه رفت. مادر داشت زیر ساج را برای نان پختن آتش می کرد. دخترش را که دید گفت: ای روله (ای فرزندم) چرا اینطور به خودت کرده ای؟ دختر گفت: پس معلوم است از دنیا بی خبری! مادر گفت: مگر چه شده؟ دختر گفت: کی کله پخته، آشکه سخته موروچ خاک به سر، زویلدان لاسخته کلاغ روته مان، درخت برگه شان آو لیل و ویل، گُنم سر به ته باوه بیل به ته، دختر خل و دو مادر هم پیرهن خود را بالا زد و رفت نشست روی ساج داغ و جز و بلاله شد. همسایه ای داشتند که شکمش پر بود. دید که بوی کز و کباب می آید. با خود گفت: بهتر است به بهانه آتش به خانه عمو آویار بروم شاید قنجه ای کباب به من بدهند. پس آتش ریزی به دست گرفت و به در خانه آنها رفت. وقتی داخل خانه شد دید که بله دختر به آن حالت و مادر هم روی ساج داغ دندان هایش ریغ برده است. زن همسایه، دستپاچه پرسید: ای بدبختی چه شده؟ ای زن عمو آویار چرا اینطور به خودت کرده ای؟ زن گفت: ای بابا مگر خبر نداری؟ زن همسایه گفت: نه والاه بی خبرم. زن گفت: کی کله پخته، آشکه سخته موروچ خاک به سر، زویلدان لاسخته کلاغ روته مان، درخت برگه شان آو لیل و ویل، گُنم سر به ته باوه بیل به ته، دختر خل و دو ننه جز و وز همسایه هم از غصه آتش ریز را پر از آتش کرد و به سر خود ریخت و گریه کنان به خانه رفت.