افزوده شده به کوشش: سعیده امینی


موجود افسانه ای: غلام انگشتر سلیمان

نام قهرمان/قهرمانان: بهرام

نوع قهرمان/قهرمانان: مدر پیله‌ور

نام ضد قهرمان: شاهزاده تارتار

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۳۴-۴۲۹

منبع یا راوی: مهدی ضوابطی

کتاب مرجع: قصه های کهن ایران، ص ۳


توضیح نویسنده

قصه ای است درباره پاداش نیکی و احسان. قهرمان قصه، بهرام یک پیله ور است که تحت شرایط سخت هم خوبی را فراموش نمی کند. او در سومین نیکی خود، پاداش می گیرد.


در روزگاران پیشین در شهر یزد پیله‌وری زندگی می کرد. پس از مدتی زن پیله‌ور پسری زایید. اسم او را گذاشتند بهرام. بهرام هنوز بچه بود که پدرش مرد و مادر او سال ها کوشید تا بهرام پسر خوب و وظیفه شناسی بار آید. هنگامی که بهرام هیجده ساله شد، مادر از مال دنیا یک سماور نقره و خانه ای کوچک داشت. مادر، سماور را به بازار برد و به سیصد درهم فروخت. صد درهم آن را به بهرام داد تا مقداری پیله ابریشم بخرد و حرفه پدر را دنبال کند. بهرام پول را گرفت و به بازار رفت. موقعی که برای خریدن پیله ابریشم جستجو می کرد، چشمش به سه جوان افتاد که با چوب به خورجینی می کوفتند که در آن حیوانی را انداخته بودند. بهرام جلو رفت و گفت: چرا حیوان بیچاره را کتک می زنید؟ جوانها خندیدند و گفتند: اگر دلت به حال این گربه می سوزد، صد درهم بده تا آن را آزاد کنیم. بهرام ناچار صد درهم را به آنها داد. گربه به بهرام نگاه کرد و گفت: «محبت هیچوقت فراموش نمی شود». سپس دوید و از آنجا دور شد. غروب، بهرام با دست خالی به خانه برگشت و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. صبح روز بعد، مادر صد درهم دیگر به بهرام داد تا برود پیله ابریشم بخرد. بهرام به بازار می رفت که چند بچه را دید که سگی را آزار می دهند و می خواهند به دارش بکشند. بهرام به آنها اعتراض کرد. بچه ها گفتند: اگر دلت می سوزد، صد درهم بده تا رهایش کنیم. بهرام صد درهم را به آنها داد. سگ به بهرام گفت: «از هر دست بدهی از همان دست می گیری». بعد با خوشحالی از آنجا دور شد. بهرام به خانه برگشت و ماجرا را به مادرش گفت. صبح فردا مادر به بهرام گفت: این آخرین موجودی پولمان است. این صد درهم باقیمانده را برای نجات خودمان صرف کن. بهرام به بازار رفت. به دنبال پیله می گشت که غروب شد. خسته به انتهای شهر رسید و در گوشه ای به استراحت مشغول شد. دید عده ای جعبه ای را حمل می کنند. بعد ایستادند و آتشی روشن کردند. یکی از آنها می خواست جعبه را در آتش بیندازد. بهرام پرسید: داخل جعبه چیست؟ گفتند: یک حیوان خوش رنگ، صاف و نرم. بهرام گفت: گناه دارد. جعبه را باز کنید بگذارید برود. مرد گفت: یک صد درهم بده تا آن را آزاد کنیم. بهرام ناچار صد درهم آخر را به آنها داد و جعبه را گرفت. آن را به صحرا برد و درش را باز کرد. ناگهان مار بزرگی از جعبه بیرون آمد. بهرام ترسید و عقب رفت. مار گفت: چرا می گریزی؟ تو به من نیکی کرده ای. بیا باهم رفیق شویم. بهرام غمگین و سر در گریبان روی زمین نشست. چون پول ها را خرج آزادی مار کرده بود و نمی دانست جواب مادرش را چه بدهد. مار پرسید: چرا غمگینی؟ بهرام ماجرا را تعریف کرد. مار گفت: با من بیا. پدر من سلطان مارهاست و من تنها پسر او هستم. تو برای پدرم ماجرای نجات دادن مرا شرح بده. اگر گرفت: در عوض چه می خواهی؟ بگو انگشتر حضرت سلیمان را می خواهم. شاهزاده مارها بهرام را به غاری برد. بهرام ماجرا را به سلطان مارها گفت و در عوض این خوبی انگشتر حضرت سلیمان را خواست. سلطان مارها گفت: اگر این انگشتر به دست فرد نااهلی بیفتد، شیطان به قلب او راه می یابد و دنیا را زیر و رو می کند. شاهزاده مارها گفت: این مرد صاحب قلبی پاک و مهربان است. سلطان مارها انگشتر را به بهرام داد. بهرام انگشتر را گرفت و تشکر کرد. بعد به همراه شاهزاده مارها خود را به کنار شهر رساند. شاهزاده گفت: هر وقت انگشتر در انگشت میانی دست راستت باشد و دست چپت را روی نگین آن بمالی، غلام انگشتر ظاهر می شود و هرچه بخواهی برایت حاضر می کند. شاهزاده مارها به غار برگشت. بهرام که گرسنه بود دست به نگین انگشتر مالید، غلام انگشتر حاضر شد. بهرام به او گفت: من گرسنه ام. برایم شیرین پلو بیاور. در یک چشم بهم زدن، غلام برایش یک ظرف شیرین پلو آورد. بهرام، غذا را خورد و رفت به خانه و ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. بعد گفت: این خانه کوچک گلی را خراب می کنم و از انگشتر می خواهم جای آن برایم قصری درست کند. مادر گفت: بگذار این خانه برای من باشد. در کنار اینجا، یک قصر برای خودت بساز. بهرام قبول کرد. بعد دست به نگین انگشتر مالید، غلام حاضر شد. به غلام گفت: یک قصر به پرده های منقوش و نوکران و تختخواب حاضر کن. آرزویش برآورده شد. از آن به بعد، بهرام بهترین لباس ها را می پوشید، مطبوع ترین غذاها را می خورد و بر بهترین اسب ها سوار می شد. تنها چیزی که کم داشت یک همسر زیبا بود. یک روز که بهرام سوار اسب بود و از جلوی کاخ حاکم می گذشت، دختر حاکم را دید که روی ایوان کاخ ایستاده و موهایش را شانه می کند. در دل گفت: این همان دختری است که من می خواهم. به خانه رفت و به مادرش گفت: برو و دختر حاکم را برای من خواستگاری کن. مادر بهرام به کاخ حاکم رفت. نگهبان ها به خیال اینکه از خدمتگزاران قصر است جلویش را نگرفتند. مادر قصد خود را به حاکم گفت. حاکم، به توصیه وزیر، خواست سنگ بزرگی پیش پای پیرزن بیندازد. گفت: هرکس بخواهد با دختر من ازدواج کند باید هفت بار شتر نقره، هفت نگین الماس برای تاج سر دخترم و هفت خمره پر از طلای ناب بدهد و هفت قالیچه که با مروارید بافته شده باشد زیر پای دخترم فرش کند. زن فوراً برگشت و آنچه شنیده بود به بهرام گفت. بهرام به وسیله انگشتر هر چیزی را که حاکم خواسته بود، حاضر کرد و برای پادشاه برد. هفت شبانه روز جشن گرفتند. بهرام با دختر حاکم عروسی کرد. برای شگون عروسی باید یک پیرزن پاکدل لباس های عروس و داماد را با نخ قرمز بهم می دوخت تا دهان مردم شیطان صفت بسته شود. ولی آنها فراموش کردند این رسم را به جا آورند. آن طرف کوه ها، شاهزاده تاتار که چند سال بود عاشق دختر حاکم بود از عروسی او با پسر پیله‌ور خیلی ناراحت شد. برای این که سر از کار پیله‌ور درآورد و بداند چگونه او توانسته خواسته های حاکم را انجام دهد، پیرزن چرب زبانی را صدا زد و به او مأموریت داد تا برود و راز پسر پیله‌ور را بفهمد. پیرزن رفت و قصر پیله‌ور را پیدا کرد. موقعی که بهرام از قصر خارج شد او جلو قصر رفت و در زد. کنیزی در را باز کرد. پیرزن گفت: می خواهم با خانم خانه صحبت کنم. من فقیر و پیر هستم و جایی برای خوابیدن ندارم. به پیرزن اجازه داده شد تا داخل قصر شود. همسر بهرام به پیرزن گفت: تا هر وقت خواستی اینجا بمان. طولی نکشید که پیرزن با چرب زبانی در قلب همسر بهرام جایی باز کرد. روزی پیرزن به دختر حاکم گفت: شما باید بدانید چگونه این همه ثروت را شوهرتان پیدا کرده است، این یک روزی به دردتان می خورد. چون مردها بی وفا هستند. آن شب دختر حاکم از بهرام راز ثروتش را پرسید. بهرام ابتدا خشمگین شد. اما وقتی دختر حاکم گریه کرد، دلش سوخت و به او گفت: ثروت من از انگشتر حضرت سلیمان است. و جای اختفاء انگشتر را به او نشان داد. روز بعد، پیرزن راز ثروت و جای انگشتر را از زیر زبان دختر حاکم بیرون کشید. چند روز بعد، رفت و انگشتر را برداشت و از آنجا رفت. پیرزن انگشتر را به شاهزاده تاتار داد و در عوض به اندازه وزن خودش نقره گرفت. شاهزاده تاتار نگین انگشتر را مالش داد. غلام انگشتر حاضر شد. شاهزاده به او گفت: می خواهم دختر حاکم، زن من باشد و پسر پیله‌ور ثروتی بیشتر از یک پیله‌ور نداشته باشد. خواسته های شاهزاده برآورده شد. قصر با همه نوکران و خدمتکارانش غیب شد و دختر حاکم خود را در کنار شاهزاده تاتار دید. دختر مرتباً گریه می کرد. بهرام که در صحرا با چند نفر از نوکرانش اسب سواری می کردند، ناگهان دید اسب و نوکرانش ناپدید شدند و او مانده است و یک دست لباس کرباسی. به طرف قصر آمد، دید آن هم نیست و فقط کلبه گلی مادرش برجاست. آن وقت فهمید انگشتر دزدیده شده است. مادرش گفت: باد آورده را باد می برد. من کمی پول دارد بگیر و برو مقداری پیله بخر و کار پدرت را دنبال کن. روز بعد، بهرام دل شکسته به طرف شهر رفت و به دنبال پیله ابریشم گشت. ولی هیچ پیله فروشی پیدا نکرد. غروب شد، بهرام برای رفع خستگی به کنار شهر رسید و پای دیوار شهر روی زمین نشست. در همین موقع، گربه، سگ و مار که بهرام نجاتشان داده بود، به طرف او آمدند و علت غم و غصه اش را پرسیدند. بهرام ماجرا را گفت. سگ و گربه رفتند سراغ حیوان ها و از آنها درباره زن بهرام و دشمن او پرس و جو کردند. پرنده ای به آنها گفت: پیرزنی که کنیز شاهزاده تاتار است، انگشتر را دزدیده. روز بعد، سگ و گربه به سوی شهر تاتار به راه افتادند. رفتند و رفتند تا به قصر شاهزاده رسیدند. گربه گفت: حالا چه باید کرد؟ سگ گفت: تو داخل قصر برو، دختر حاکم را پیدا کن و جای انگشتر را از او بپرس و برگرد. گربه داخل قصر شد، دختر حاکم را پیدا کردو جای انگشتر را از او پرسید. دختر وقتی فهمید از طرف شوهرش آمده گفت: شاهزاده همیشه انگشتر را به انگشتش می کند. موقع خواب هم آن ر توی دهانش می گذارد. گربه از قصر بیرون رفت و همه چیز را به سگ گفت. سگ نقشه ای کشید. شب بعد، موقعی که شاهزاده خواب بود، گربه به آشپزخانه رفت و موشی را گرفت و به او گفت: اگر می خواهی تو را نکشم، باید کاری برایم انجام دهی. موش قبول کرد. گربه گفت: برو دمت را در ظرف فلفل فرو کن و برگرد. موش این کار را کرد. بعد به دنبال گربه رفت توی اطاق شاهزاده تاتار. گربه به موش گفت که چه کار کند. موش از تختخواب شاهزاده تاتار بالا رفت و روی سینه شاهزاده قرار گرفت و دمش را داخل بینی او کرد. شاهزاده عطسه ای زد، انگشتر از دهانش بیرون افتاد. گربه انگشتر را به دندان گرفت و از پنجره آن را جلوی سگ، که منتظر بود، انداخت. سگ انگشتر را برداشت و به سرعت وارد جنگل شد. گربه و سگ انگشتر را به بهرام رساندند. بهرام فوری غلام انگشتر را احضار کرد و گفت که قصر و زن و دارایی هایش را برگرداند. این کارها در چشم برهم زدنی انجام شد. بهرام و دختر حاکم تصمیم گرفتند دوباره جشن عروسی بگیرند و لباس هایشان را بدهند به پیرزنی خوش قلب با نخ قرمز بهم بدوزد تا دیگر سعادتشان بهم نخورد. بهرام انگشتر حضرت سلیمان را برای این که به دست آدم نااهل نیفتد، در عمیق ترین نقطه اقیانوس انداخت.


Previous
Previous

بهلول و موشهای آهن خوار

Next
Next

به دنبال فلک