بهلول و موشهای آهن خوار
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: بهلول
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد نیکوکار
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۳۸-۴۳۵
منبع یا راوی: ل. پ. الول ساتن
کتاب مرجع: قصههای مشدی گلین خانم، ص ۵۷-۵۳
توضیح نویسنده
ندارد
در زمان قدیم، روزی پادشاهی نشسته بود. ناگهان درِ بارگاه باز شد و خبر آوردند که از فرنگ ایلچی آمده است. پادشاه او را احضار کرد و علت آمدنش را پرسید. ایلچی گفت: سلطان ما چند مسأله فرستاده است که به آنها جواب بدهید. اگر جواب مسألهها را دادید که هیچ. ولی اگر جواب ندادید باید آماده جنگ باشید. مسأله اول این است که وسط دنیا کجاست؟ مسأله دوم این که مردههای دنیا بیشترند یا زندهها. سوم این که خرابیهای دنیا بیشتر است یا آبادیهای آن؟ و چهارم این که ستارههای آسمان چندتاست؟ شاه چهل روز مهلت گرفت تا جواب بدهد. هر روز و هر شب شور میکردند. پنج روز به پایان مهلت مانده بود ولی هنوز جوابی پیدا نکردنده بودند. تا این که یک نفر باشماقچی گفت: بهلول نامی در شهر هست که میتواند جواب مسأله را بدهد. پادشاه امر کرد که او را بیاورند. اما بشنوید از بهلول. او داشت میرفت منزلش. دید کنار خیابان پیرمردی نشسته و چنان گریه میکند که از نوک ریشهایش اشک میچکد. بهلول دلش سوخت. از پیرمرد پرسید: دردت چیست؟ پیرمرد گفت: مگر تو حکیم هستی؟! بهلول گفت: یک پک از آن قلیانت بده بکشم. پیرمرد گفت: من توی زندگیام یک شاهی داشتم آنرا هم دادم تنباکو گرفتم، قلیان را چاق کردم. آنرا هم بدهم تو بکشی. خوب بیا بکش. بهلول قلیان را گرفت و کشید. بعد، از گرفتاری پیرمرد پرسید. پیرمرد گفت: من تاجر آهن بودم. آهن زیادی خریدم و در کاروانسرا گذاشتم. روزی که میخواستم برای فروش آنرا از کاروانسرا دربیاورم، دیدم از هفت انبار آهن هیچ چیز باقی نمانده است. کاروانسرادار هم گفت: موشها آهنت را بردهاند! او را نزد قاضی بردم. نمیدانم به قاضی چه گفت که قاضی هم از او دفاع کرد. ناچار بیرون آمدم. یک شاهی داشتم دادم برای تنباکو. حالا نشستهام و قلیان میکشم و به بخت خودم گریه میکنم. بهلول گفت: دارایی چه داری؟ پیرمرد گفت: یک خر دارم، کنار دیوار بسته است. بهلول نگاه کرد و دید خر یک چشمش کور است، یک گوشش بریده است، یک پایش چلاق است، درِ کونش هم زخم است. به پیرمرد گفت: من رفتم اگر کسی آمد خر تو را بخرد، از پانصد تومان کمتر نفروش. پیرمرد گفت: خر مصری بیست تومان است. آنوقت من این خر را پانصد تومان بفروشم. بهلول گفت: تو کاری نداشته باش. من دعای خیری میکنم مشتری بیاید. از پانصد تومان کمتر نده. بهلول رفت پیش شاه و گفت: مسألههای ایلچی چیست؟ شاه مسألهها را گفت. بهلول گفت: اینها که کاری ندارد. حالا بروید یک خر پیدا کنید که یک چشمش کور باشد یک گوشش بریده و یک پایش چلاق و در کونش هم زخم باشد. رفتند و گشتند و خر پیرمرد را پیدا کردند و خواستند خر را از او بخرند. پیرمرد گفت: هفتصد تومان میفروشم. وزیر گفت: اسب یکی دویست تومان است، تو این خر را هفتصد تومان میفروشی؟! پیرمرد گفت: مالم است اختیارش را دارم. بالاخره خر را به پانصد تومان خریدند و آوردند پیش بهلول. بهلول یکی از لباسهای پادشاه را خواست برایش آوردند، آنرا تن خر کرد. سوار آن شد و رفت به اتاق پادشاه. چکش خواست. به او دادند. یک میخ طویله را درست روی وسط گل قالی ابریشمی گذاشت و کوبید. بعد روی یک کرسی نشست و گفت: ایلچی را خبر کنید. ایلچی آمد. بهلول گفت: بپرس. ایلچی پرسید: وسط دنیا کجاست؟ بهلول گفت: همان جا که میخ طویله را کوبیدهام! اگر باور نداری برو اندازه بگیر. ایلچی ناچار قبول کرد. بعد پرسید: عدّه مردهها بیشتر است یا زندهها؟ بهلول گفت: عده مردهها. چون آنها هم که زندهاند روزی میمیرند. ایلچی چیزی نتوانست بگوید. سؤال سوم را پرسید: تعداد خرابیهای دنیا بیشتر است یا آبادیهای آن؟ بهلول گفت خرابی. چون آن جاهایی هم که آباد است روزی خراب میشود. ایلچی سؤال چهارم را پرسید: تعداد ستارههای آسمان چندتاست؟ بهلول گفت: به اندازه موهای الاغ من. باور نداری بلند شو بشمار! ایلچی نتوانست جوابی بدهد. رفت بیرون. شاه که قول داده بود هر که مسألهها را حل کند نصف دولتش را به او میدهد، از بهلول پرسید: چه میخواهی؟ بهلول گفت: نوشته بده که من از امروز شاه موشها هستم. شاه قبول کرد و امر کرد بنویسند. نوشتند و دادند به دست بهلول. بهلول از خانه شاه که بیرون آمد چند عمله اجیر کرد و رفت درِ خانه قاضی و به آنها گفت که دور خانه قاضی را بکنند. قاضی آمد گفت چه کار میکنید؟ بهلول گفت: من پادشاه موشها هستم. موشها آهن بردهاند، میخواهم موشها و آهنها را دربیاورم. قاضی گفت: مگر موش هم آهن میبرد؟ بهلول گفت: اگر نمیبرد، این را بنویس و به من بده. قاضی نوشت که موش آهن نمیدزدد و نمیخورد. داد به دست بهلول. بهلول عملهها را برداشت و رفت به کاروانسرا. به عملهها گفت که دور دیوار کاروانسرا را بکنند. کاروانسرادار آمد و گفت: چه کار میکنید؟ بهلول گفت: من پادشاه موشها هستم میخواهم موشها و آهنها را از زیر دیوار بیرون بیاورم. کاروانسرادار گفت: مگر آهن عدس و ماش است که موش ببرد؟ بهلول گفت: این حرفها را بنویس. کاروانسرادار نوشت و داد دست بهلول. او هم پیرمرد را خبر کرد و نوشتهها را برد به حکومت. قاضی و کاروانسرادار را احضار کردند. آنها آمدند. از آنها سراغ هفت انبار آهن پیرمرد را گرفتند. بعد مجبورشان کردند که پول آهنها را بدهند. بهلول به پیرمرد گفت: این کارهایی را که برای تو انجام دادم، بخاطر آن یک پک قلیانی بود که تو به من دادی. خداحافظی کرد و رفت.