بی بی نگار و می سس قبار

افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود


موجود افسانه ای: ندارد

نام قهرمان/قهرمانان: دختر (که تولدی غیرمعمول دارد)

نوع قهرمان/قهرمانان: دختر

نام ضد قهرمان: خاله پسر و خاله دختر

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۶۷-۴۶۳

منبع یا راوی: ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: افسانه‌های ایرانی - جلد دوم - ص. ۱۶۱


توضیح نویسنده

این قصه در کتاب «افسانه‌های ایرانی» چاپ شده است. قهرمان این قصه یک دختر (که تولدی غیرمعمول دارد) و یک پسر دیوزاد هستند. ضد‌قهرمان‌های قصه، خاله پسر و خاله دختر هستند.


یکی بود یکی نبود. زنی بود که حامله نمی‌شد. روزی رفت پای درخت خشکیده نظرکرده‌ای که نزدیک منزلشان بود گریه و زاری کرد و گفت: خدایا! من نذر می‌کنم که اگر دختردار شدم، همیشه به این درخت خشک خدمت کند و اگر پسردار شدم همیشه نوکر آن باشد. پس از مدتی، زن یک دختر زایید. چند سالی گذشت. یک روز دختر به همراه دو دختر دیگر رفت سرچشمه آب بیاورد. وقتی نزدیک کنده نظرکرده رسیدند، صدایی شنیدند که می‌گفت: «عقبی نه و میانی نه و سرجلویی... اون چیزی که مادرت نذر من کرده بگو زود بیاره» دختر که اسمش بی‌بی‌نگار بود، با خود گفت شاید با من باشد. جایش را عوض کرد و میان دو دختر دیگر قرار گرفت. باز صدایی شنیدند که می‌گفت: «جلویی نه و عقبی نه و میانی! چیزی که مادرت نذر من کرده بگو که زود بیاره» بی‌بی‌نگار رفت و عقب ایستاد. این بار هم صدا، خطاب به دختر عقبی همان حرف‌ها را زد. بی‌بی‌نگار چند روز این حرف‌ها را از کنده خشک می‌شنید. عاقبت حرف‌های کنده را به مادرش گفت و از او پرسید چه چیز نذر کنده خشک کرده است. مادر نذری را که قبل از تولد دختر کرده بود گفت. بعد هم لباس پاره تن دختر کرد و یک گلیم کهنه به او داد و او را فرستاد پای کنده نظر کرده و سفارش کرد که هرچه کنده می‌گوید گوش کند. دختر رفت پای کنده و گلیم انداخت و رویش نشست. مدتی گذشت، ناگهان صدای ترسناکی به گوش بی‌بی‌نگار رسید. دختر گفت: ای کنده خشک! انسی، جنی، انسانی، هر چه هستی بگو. صدا از کنده درآمد که: نه انسم و نه جن. ناگهان جوانی پای کنده ظاهر شد و پیش دختر نشست. چند تا قالی زیبا و یک چرخ هم پیدا شد. چرخ وقتی به راست می‌گشت، زر و وقتی به چپ می‌گشت یاقوت از آن بیرون می‌ریخت. از اسباب خانه هم هرچه گران‌قیمت بود، پیش دختر گذاشته شد. جوان یک انگشتر فیروزه به انگشت دختر کرد و پوستین گران‌قیمتی را که داشت به دختر داد و گفت: از پوستین خوب مواظبت کن، اگر آن‌را گم کنی یا از بین ببری، بین من و تو جدایی می‌افتد. جوان که اسمش می سس قبار بود رفت. خاله بی‌بی‌نگار در جایی مخفی شده بود و حرف‌های آن‌ها را شنید. او می‌خواست بی‌بی‌نگار عروس خودش بشود. این بود که تصمیم گرفت پوستین را آتش بزند. یک روز خاله آمد پیش بی‌بی‌نگار و با او صحبت کرد که کنده درخت را رها کند و به خانه برگردد. اما بی‌بی‌نگار قبول نکرد. بعد، خاله به او گفت: بیا سرت را شانه کنم. سر دختر را روی دامنش گذاشت و آن قدر موهایش را شانه زد که دختر بیهوش شد. خاله پوستین را در تنور انداخت و رفت. پوستین سوخت. وقتی دختر به هوش آمد، دید اثری از هیچ چیز نیست. فقط کنده خشک است و او با لباس‌های پاره و گلیم کهنه‌اش. از آن همه وسایل فقط انگشتر فیروزه که در انگشت بی‌بی‌نگار بود، باقی مانده بود. دختر پیش مادرش آمد و ماجرا را گفت و رفت تا جوان را پیدا کند. رفت و رفت تا تشنه‌اش شد. آبی پیدا نکرد. رسید به گله گوسفندی. از چوپان مقداری شیر خواست. چوپان گفت: «برو ای بی‌حیا! این‌ها مال می سس قباره. پشت کاغذ مهر بی‌بی‌نگاره.» دختر رفت تا رسید به یک گله شتر. آن‌جا هم خواهش خود را گفت و از ساربان همان جواب را شنید. و از گاوبان هم همان‌طور. رفت و رفت تا رسید به چشمه‌ای. دید پسری مشربه‌ای در دست دارد و به سمت چشمه می‌آید. به او گفت: پسر جان مشربه‌ات را بده تا آب بخورم. پسر گفت: این مال می سس قباره و من اجازه ندارم آن را به کسی بدهم. دختر نفرین کرد که: الهی آب مشربه چرک و خون بشود. پسر مشربه را آب کرد و رفت. وقتی می‌خواست آب مشربه را روی دست‌های می سس قبار بریزد، می سس قبار دید چرک و خون است که از مشربه بیرون می‌آید. جریان را از پسر پرسید. پسر حرف‌های دختر را به او گفت. می سس قبار گفت: برو مشربه را بده تا آب بخورد. پسر رفت و مشربه را به دختر داد. دختر هم انگشتر فیروزه را داخل مشربه انداخت، آن را پر از آب کرد و به دست پسر داد. پسر رفت خانه. هنگامی که می سس قبار دست‌هایش را می‌شست، انگشتر را دید و آن‌را شناخت. مقداری کشمش و خرما برد و به دختر داد، ولی آشنایی نداد. فقط به او گفت: همه این‌هایی که این‌جا می‌بینی دیو هستند. خودت را خاک‌آلود کن و برو پیش دیوها. علی (ع) را یاد کن و بهشان بگو آدم بدبختی هستم و یک خرج راهی به من کمک کنید، من هم می‌آیم آن‌جا. دختر همین کار را کرد. بعضی از دیوها گفتند: او را بکشیم. برخی گفتند: او را زندانی کنیم. می سس قبار گفت: به او کمک کنیم، هر کس هر چقدر می‌تواند. دیوها هرکدام چیزی به دختر دادند و او رفت تا رسید به خانه می سس قبار. می سس قبار به مادر زنش گفت: خوب است که این دختر کلفت ما باشد. مادرزن، خاله می سس قبار بود که بعد از بیچاره شدن بی‌بی‌نگار، دخترش را به می سس قبار داده بود. سرانجام مادرزن راضی شد که دختر کلفت می سس قبار بشود. بعد از دو شب می سس قبار و دختر دو تا اسب برداشتند و مقداری نمک و آهن و پوست کهنه گوسفند بر پشت آنها بستند. نیمه‌های شب می سس قبار رفت و سر زنش را برید و روی سینه‌اش گذاشت. کاغذی هم نوشت که کار کارِ می سس قبار است. بعد هم با بی بی نگار سوار اسب‌هایشان شدند و رفتند. صبح خاله آمد آن‌ها را صدا کرد، دید کسی جواب نمی‌دهد. در را باز کرد، دید سر دخترش بریده شده. نامه می سس قبار را خواند و به دنبال آن‌ها حرکت کرد. می سس قبار تا دید مادرزنش می‌آید، پوست کهنه را انداخت روی زمین و دعا کرد. پوست کهنه شد یک کوه بلند. مادرزن با عجله کوه را پشت سر گذاشت. می سس قبار که دید پیرزن دارد نزدیک می‌شود، آهن را انداخت. پیرزن از کوه آهن هم گذشت. بار سوم، می سس قبار نمک را انداخت. نمک شد یک دریای بزرگ. می سس قبار و بی‌بی‌نگار با اسب از روی آب رد شدند، اما پیرزن راهی نداشت، شروع کرد به التماس کردن. می سس قبار دید یک لکه سفید توی آب هست. به پیرزن گفت: پایت را بگذار روی آن سنگ تا از دریا رد شوی. تا پیرزن پرید که خود را به سنگ برساند، غرق شد. کمی از آب دریا روی خشکی ریخت و شد یک آهوی زیبا. می سس قبار و بی‌بی‌نگار آهو را برداشتند و با خود بردند به خانه. مدتی گذشت. بی‌بی‌نگار متوجه شد که هر وقت می سس قبار نیست، آهو او را اذیت می‌کند. روزی بی‌بی‌نگار به می سس قبار گفت: این آهو را بکش، روزها مرا اذیت می‌کند. می سس قبار قبول نکرد. شب که شد آهو به شکل انسان درآمد و خواب همه مردم به جز بی‌بی‌نگار را در شیشه کرد. یک دیگ آب روی آتش گذاشت و می‌خواست بی‌بی‌نگار را در آب جوش بیندازد. به بی‌بی‌نگار گفت: لباس‌هایت را درآور می‌خواهم تو را در دیگ بیندازم. بی‌بی‌نگار گفت: بگذار چهار رکعت نماز بخوانم. بعد رفت روی پشت بام و مشغول نماز شد و گریه کرد. ناگهان یک حور و پری پیش او ظاهر شد. به بی‌بی‌نگار گفت: این زن خواب مردم را در شیشه کرده، آن شیشه را به زمین بزن تا مردم بیدار شوند. بی‌بی‌نگار این کار را کرد. می سس قبار بیدار شد و ماجرا را فهمید، آهو را بلند کرد و میان دیگ آب جوش انداخت و به بی‌بی‌نگار گفت: همه این فتنه‌ها زیر سر خاله من است. این شیشه را می‌گیری و می‌روی به خانه خاله من. اول سلام می‌کنی. بعد می‌رسی به جایی، می‌بینی کاه را گذاشته‌اند جلوی سگ و استخوان را ریخته‌اند جلوی شتر، جای استخوان و کاه را عوض می‌کنی. باغچه‌ای آن‌جاست که خاله‌ام به آن می‌گوید سوزن سنجاق. تو آن را آب بده و به او بگو باغچه‌جان! وارد اتاق می‌شوی، می‌بینی فرش و رختخواب خاک‌آلود هستند. آن‌ها را تمیز و مرتب کن. بعد خاله می‌گوید بیا سر مرا شانه بزن. می‌زنی. خوابش می‌گیرد. سرش را محکم به زمین بکوب و فرار کن. بی‌بی‌نگار همه این کارها را انجام داد و فرار کرد. خاله به هرکدام از حیوان‌ها و اسباب خانه‌اش گفت که دختر را بگیرند. گفتند دختر به ما محبت کرده است. خاله به سگ گفت: دختر را بگیر. سگ گفت: «تو هفت سال به من کاه دادی، ولی او به من استخوان داد. اگر گرفتن خوب است، تو را می‌گیرم.» و خاله را جر داد. پس از آن بی‌بی‌نگار رفت پیش می سس قبار. می سس قبار هم از شکل دیو درآمد و به شکل آدمی‌زاد شد. آن‌ها سال‌ها به خوشی زندگی کردند.


Previous
Previous

بی غم دنیا

Next
Next

بی بی ناردونه