بی بی ناردونه
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: بیبی ناردونه
نوع قهرمان/قهرمانان: دختر
نام ضد قهرمان: نامادری
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۶۱-۴۵۹
منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: افسانه های مازندگان - ص. ۵۱
توضیح نویسنده
زنبابا از ضدقهرمانان عمده افسانههای ایران است و معمولاً از نیروی جادویی برخوردار میباشد. در این قصه نیز ضدقهرمان، نامادری قهرمان است. عامل عمده دشمنی او با قهرمان، حسادت است. این قصه در کتاب «افسانههای مازندگان» به چاپ رسیده و از نثر ساده و روانی برخوردار است.
زن و شوهری بودند که یک دختر به نام بیبیناردونه داشتند. مادر دختر مریض شد و مرد و پدرش پس از مدتی زن گرفت. نامادری چشم دیدن دختر را نداشت. چون که صورت دختر مثل پنجه آفتاب میدرخشید. روزی نامادری هفت قلم آرایش کرد و جلوی آینه سحرآمیز خود ایستاد و پرسید: ای آینه! من خوشگلم یا آینه؟ آینه گفت: نه تو خوشگلی، نه آینه! بیبیناردونه خوشگل است. نامادری عصبانی شد. بیبیناردونه را برداشت و برد به صحرای بیآب و علف رها کرد و برگشت. بیبیناردونه رفت و رفت تا به کلبهای رسید. دید اثاثیه کلبه درهم ریخته و کثیف است. آنجا را تمیز و مرتب کرد و خودش در جایی پنهان شد. کلبه متعلق به هفت مرد درویش بود. وقتی هفت مرد درویش آمدند، کلبه را مرتب و تمیز دیدند. گفتند: ای کسی که کلبه را تمیز کردهای خودت را به ما نشان بده! بیبیناردونه از جایی که مخفی شده بود، بیرون آمد. قرار گذاشتند مثل خواهر و برادر باهم زندگی کنند. نامادری پس از این که بیبیناردونه را در بیابان رها کرد، آمد و خود را هفت قلم آرایش کرد و جلوی آینه سحرآمیز نشست و همان سؤال را گفت و همان جواب را شنید. نامادری گفت: الان حیوانها بیبیناردونه را خوردهاند! آینه گفت: زنده و در جمع هفت برادر درویش است. نامادری لباس کولیها را پوشید و رفت و رفت تا به کلبه هفت برادر رسید. فریاد زد: فال میبینم، طالع میگیرم، انگشتر میفروشم! بعد انگشتری را که به زهر آلوده بود به انگشت بیبیناردونه کرد. بیبیناردونه حالش به هم خورد و بیهوش شد. نامادری برگشت به خانهاش. وقتی هفت درویش به کلبه آمدند، دیدند بیبیناردونه مرده است. او را توی صندوقی گذاشتند و صندوق را به آب نهر سپردند. آب صندوق را برد تا به باغ حاکم شهر رسید. پسر حاکم صندوق را از آب گرفت و درش را باز کرد، دختر را دید. دستور داد جسد را بشویند و دفن کنند. وقتی مردهشور انگشتر را از انگشت بیبیناردونه درآورد دختر عطسهای زد و زنده شد. پسر حاکم با او ازدواج کرد و پس از یک سال صاحب یک پسر کاکلزری شدند. روزی نامادری به سراغ آینهاش رفت و پرسید: من خوشگلم یا آینه؟ آینه گفت: بیبیناردونه. نامادری گفت: او دیگر مرده. آینه گفت: او زنده است و زن پسر حاکم. نامادری سر و وضعش را تغییر داد و خود را با هزار کلک خدمتکار پسر حاکم کرد. شبی سر پسر بیبیناردونه را برید و چاقو را هم در جیب بیبیناردونه گذاشت. صبح خبر به پسر حاکم رسید، گشتند، دیدند چاقوی خونآلود در جیب بیبیناردونه است. او را به همراه جسد پسرش، از دربار بیرون کردند. بیبیناردونه رفت و رفت تا خسته شد. زیر درختی نشست. در همین موقع، سه کبوتر روی شاخههای درخت نشستند. یکی از آنها گفت: اگر برگ کوبیده شده این درخت به سر بریده مالیده شود، به تن میچسبد. کبوتر دومی گفت: اگر کسی با چوب این درخت به تن مردهای بزند، مرده زنده میشود. کبوترها پریدند و رفتند. دختر کارهایی را که کبوترها گفته بودند انجام داد و پسرش زنده شد. آنها به همراه هم رفتند تا به شهر رسیدند و با هم زندگی جدیدی شروع کردند. روزی پسر حاکم برای سرکشی به شهر آمده بود. بیبیناردونه به پسرش یاد داد که سر راه پسر حاکم چوبی به زمین بکوبد، جلویش کاه بریزد و بگوید: ای اسب چوبی! کاه بخور کاه نمیخواهی جو بخور. پسر همان کار را کرد. پسر حاکم به او گفت: مگر اسب چوبی هم کاه میخورد؟ پسر گفت: مگر مادر هم سر پسرش را میبرد. پسر حاکم مادر پسر را به نزد خود خواند. وقتی او را دید شناختش. آنها زندگی جدیدی را شروع کردند. به دستور پسر حاکم گیسهای نامادری را به دم اسبی چموش بستند و در بیابان رهایش کردند.