بهلول دانا
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: بهلول دانا
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد
نام ضد قهرمان: ندارد
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۴۴۰-۳۳۹
منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: افسانههای دیار همیشه بهار، ص. ۱۶۱
توضیح نویسنده
این قصه تحت عنوان «افسانه بهلول دانا» در کتاب «افسانههای دیار همیشه بهار» ضبط شده است. بهلول مرد فقیر و دیوانهنمایی است. او در قصهها حتی اگر برادر پادشاه هم باشد باز خودش فقیر است. دیوانهنمایی او مصونیّتی بوده است در برابر عوارض حقیقتگویی و دفاع از حق در مقابل سلاطین و زورمندان.
یکی بود یکی نبود. پیرزنی بود که دو پسر داشت. یکی از آنها بهلول دانا و دیگری کدخدای آبادی بود. یک شب تاجری در خانه پیرزن بیتوته کرد و از او خواست ده تا تخممرغی را که دارد برایش بپزد. پیرزن ده تا تخممرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسید: پولش چه قدر میشود؟ پیرزن گفت: با نانی که خوردی سی شاهی. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سی شاهی را به تو میدهم. صبح شد، پیرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پیرزن را ندید. با خود گفت: سال دیگر سی شاهی را با سودش به پیرزن میدهم. سال دیگر تاجر رفت در خانه پیرزن و به جای سی شاهی یک تومان به او داد. پیرزن خوشحال پیش همسایهاش رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. همسایه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخممرغ را زیر مرغ میگذاشتی، جوجه میشدند، جوجهها مرغ میشدند، مرغها تخم میکردند و پولشان یک عالمه میشد! پیرزن رفت پیش کدخدا و از تاجر شکایت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت. از قضا بهلول سری به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا دید. تاجر ماجرای خودش را برای بهلول تعریف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پیش مادرش رفت و از او دیگ خواست. مادرش پرسید: چه کار میخواهی بکنی؟ بهلول گفت: میخواهم گندمها را بپزم، بعد بکارم تا سبز شوند. پیرزن به نزد پسر دیگرش، کدخدا رفت و گفت: این برادر تو واقعاً دیوانه است. میخواهد گندم پخته بکارد! کدخدا و مادرش رفتند پیش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمیروید. بهلول گفت: از تخممرغ پخته جوجه درمیآید، چطور گندم پخته سبز نمیشود؟ کدخدا گفت: از تخممرغ پخته جوجه درنمیآید! بهلول دانا گفت: اگر درنمیآید چرا تاجر بیچاره را زندانی کردی؟ کدخدا نتوانست جوابی بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، یک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: این هم غرامت زندانی شدن ناحق تو.