بز ریش سفید
افزوده شده به کوشش: شانلی نادرالوجود
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: بز
نوع قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: روباه
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم-ب ص ۳۷۰-۳۶۹
منبع یا راوی: صمد بهرنگی، بهروز دهقانی
کتاب مرجع: افسانههای آذربایجان - ص ۱۸۰.
توضیح نویسنده
قصه مربوط به حیوانات است. چیرگی فکر و اندیشه بر زور ا کلی قصه بوده و حالت کمیک قصه روح پرنشاطی به آن داده است.
یک بز، یک سگ، یک بره و یک گوساله مرض گری گرفتند. آنها را در بیابان رها کردند. این چهار تا با همدیگر رفیق شدند. خوردند و خوابیدند و گری شان هم از بین رفت. شبی هوس قلیان کشیدن کردند. بز که ریش سفیدشان بود بره را فرستاد دنبال آتش. از دور روشنایی پیدا بود. آقا بره رفت و رفت تا رسید به روشنایی. دوازده گرگ آن جا نشسته بودند و خودشان را گرم میکردند. گرگها گفتند: بیا بنشین و خستگی درکن. بره از ترسش رفت و نشست. یکی از گرگها گفت: معطل چه هستیم. بقیه گفتند صبر کن. یکی دیگر هم میآید. آقا گوساله به دنبال آقا بره آمد. او هم به همان بلا دچار شد و از ترسش ناچار شد میان گرگها بنشیند. از پس این دو، سگ آمد و او هم ماندگار شد. آقا بزه دید نخیر، خبری نشد. ناچار به دنبال آنها به راه افتاد. در میان راه لاشه گرگی به سر شاخهایش زد و از این کار خوشش آمد و همین طور آمد تا به گرگها رسید. خودش را نباخت وقتی گرگها او را دعوت کردند که بنشیند آنها را به ناسزا بست و گفت: پدرتان بیست گرگ به من مقروض بود. هفت تاش را خوردهام یکی هم سرشاخهایم است. باقیاش هم شما. جنب نخورید که گرفتم بخورمتان گرگها ترسیدند و فرار کردند. چهار دوست تصمیم گرفتند که در جایی پنهان شوند. بز رفت بالای درختی نشست و همین طور هر کدام با فاصله کمی روی درخت نشستند. گرگها در میان راه فهمیدند که بیهوده از یک بز ترسیدهاند. برگشتند. زیر درختی که آن چهار تا پنهان شده بودند نشستند، تا مشورتی بکنند. ناگهان آقا گوساله لرزید و افتاد روی گرگها. بز دید که اوضاع خراب شد داد زد: رفیق گوساله بگیرشان! بجنبید رفقا بگیریدشان! گرگها باز هم ترسیدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. بز گفت: این گرگها باز هم برمیگردند. زمین را چال کرد و سگ را در میان آن گذاشت و رویش را هم چند تا آجر چید و اسم آنجا را هم گذاشت «پیر مقدس قاقالا». از آن طرف گرگها در حین فرار به روباهی برخوردند. روباه ماجرا را فهمید و به آنها گفت بز که نمیتواند گرگ بخورد. برگردید که گولتان زدهاند. روباه از جلو و گرگها از پشت سر راه افتادند. بز از همان دور که آنها را دید فریاد زد: آهای روباه بقیه قرضت را آوردهای؟ مرحوم بابات بیست و چهار تا گرگ به من بدهکار بود. دوازدهتایش را قبلا آوردی این هم دوازدهتای دیگر. روباه به گرگها گفت: دروغ میگوید. بز گفت به این «پیر مقدس قاقالا» قسم بخور که من دروغ میگویم. روباه رفت که قسم بخورد سگ از چاله پرید و گلویش را گرفت و خفهاش کرد. گرگها پا به فرار گذاشتند. به پیشنهاد بز هر کدام از حیوانات به خانه خودشان در ده برگشتند تا از دست جانورها راحت باشند.