استاد بوعلی
افزوده شده به کوشش: زهرا سادات ش
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: بوعلی
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، پزشک
نام ضد قهرمان: پادشاه
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۹۵ - ۱۹۷
منبع یا راوی: صبحی
کتاب مرجع: افسانههای بوعلی - ص ۹۱
توضیح نویسنده
ابو علی سینا از چهرههایی است که به افسانههای عامیانه راه پیدا کرده است. وارد شدن به افسانههای عامیانه، در حقیقت راه یافتن به باورهای مردم است. از این رو بعضی از شاهان هم سعی میکردند چهرهای افسانهای در میان مردم برای خود بسازند تا باور مردم را نسبت به خود جلب کنند. «استاد بو علی» از جمله قصههایی است که در مورد روشهای درمانی ابو علی سنا گفته شده است
روزی بود روزگاری بود. یکی بود یکی نبود. شهریاری بود که زنی داشت و دختری. روزی زن بیمار شد و سپس مرد. پادشاه سالها بدون زن ماند تا این که دخترش به او گفت: بهتر است زن بگیری تا مایه دلخوشی تو باشد. پادشاه گفت: هرکس را تو انتخاب کنی من به زنی میگیرم. دختر، همسری برای پادشاه پیدا کرد که زن مهربان و خوبی بود. پادشاه با او عروسی کرد. پس از مدتی زن بیمار شد و پزشکان هر کاری کردند نتوانستند او را خوب کنند. زن سکته کرده بود و یک دست و پایش از کار افتاده بود. پادشاه که فهمید کاری از پزشکان ساخته نیست عصبانی شد و آنها را تهدید کرد که اگر تا چهل روز نتوانند همسرش را سالم کنند باید لخت و پتی از شهر بیرون بروند. پزشکان به فکر افتادند که چه کنند و چه نکنند. اما عقلشان به جایی نرسید. تا این که یکی از آنها گفت در نزدیکی شهر ما جوانی هست که هم از پزشکی سر در می آورد و هم چیزهایی میداند که ما نمیدانیم. اسمش هم بو علی است. نامهای به بوعلی نوشتند و او را به شهر خود دعوت کردند. بو علی به همراه چند پزشک به قصر پادشاه رفت. پادشاه که قبلاً اسم بوعلی را شنیده بود با دیدن او خیلی خوشحال شد و خانهای با دو کنیز و دو غلام به او داد. بو علی پس از این که بیماری زن را تشخیص داد گفت: گرمابه را روشن کنید و زن را به حمام بفرستید. سپس به یکی از کنیزان گفت: لباس مردانه بپوش و ریش و سبیل مصنوعی بگذار و به سراغ زن پادشاه در حمام برو کنیز این کار را کرد. زن پادشاه که لخت بود با دیدن یک مرد در حمام تکان سختی خورد و خواست در برود که کنیز دستش را گرفت، این کشید و آن کشید. از این تکان سخت زن پادشاه تندرست شد. پادشاه که ماجرا را فهمید بسیار خوشحال شد و از بوعلی خواست هر چه میخواهد بگوید. بوعلی از پادشاه خواست که اجازه دهد او به دفترخانه پادشاه رفته و از کتابهایی که در آن جا هست استفاده کند. پادشاه پذیرفت و بوعلی به دفترخانه رفت و از کتابهای آن بسیار بهره برد. روزی پیش پادشاه آمد و گفت که قصد دیدار مادر خود را دارد و میخواهد برود. پادشاه قبول نکرد. گفت: همیشه باید پیش من بمانی. مدتی گذشت. دختر پادشاه به او گفت: مرا به عقد بو علی در آورید تا همیشه اینجا بماند. پادشاه گفت: این کار را نمیکنم چون بزرگزادهها و شاهزادهها مرا سرزنش میکنند. این خبر به گوش بو علی رسید. ناراحت شد و برای پادشاه پیغام فرستاد: در شهری که بزرگزادهای نادان را بالاتر از دانشمند میدانند نمیمانم و نیمههای شب از آن شهر گریخت. پادشاه از پیغام بو علی خیلی ناراحت شد و دستور داد او را دستگیر کنند. وقتی فهمید بو علی فرار کرده است با راهنمایی دخترش به صورتگرها دستور داد تا چهل پرده از صورت بوعلی تهیه کنند و بر دروازههای شهر بیاویزند تا دروازهبانها با دیدن بوعلی او را دستگیر کنند. بو علی از این ماجرا خبردار شد و به آن شهرها نرفت و در دامنه الوند چادر زد و زندگی کرد. آنچه که از سفر خود به آن شهر به دست آورد پنج دفتر دانش بود