کلیدواژه وارد نمایید تا در همهی داستانها جست و جو شود 👆
برزگر و خرس
دو برادر بودند یکی عاقل و دیگری دیوانه. هنگامی که پدرشان مرد، به هرکدام از آنها مقداری ارث یکی بود یکی نبود. پیرمردی بود که قطعه زمینی داشت. این پیرمرد نان سالانه خود و هفت دخترش را از کشت زمین به دست میآورد. یک روز پیرمرد مشغول شخمزدن زمینش بود، خرسی از راه رسید و گفت: عمو! خداقوت!! مرا شریک خودت میکنی؟ کشاورز ترسید و گفت: بله، بله تو را شریک میکنم