افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی


موجود افسانه ای: ابن ملیح

نام قهرمان/قهرمانان: مرد بدبخت

نوع قهرمان/قهرمانان: مرد، بدبخت

نام ضد قهرمان: ابن ملیح و غلامش

مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان

شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۵۹ - ۱۶۰

منبع یا راوی: یوسف عزیزی بنی‌طرف

کتاب مرجع: افسانه‌های مردم عرب خوزستان - ص ۷۸


توضیح نویسنده

این قصه روایتی از مردی است که به دنبال رازی می‌رود که هر کس آن را بداند می‌میرد. چون مرد به عقابی کمک می‌کند عقاب او را از مرگ نجات می‌دهد


روزی مردی تصمیم گرفت که به دیدن ابن ملیح برود و بفهمد که او چگونه در این دنیای پر از رنج و محنت به راحتی زندگی می‌کند. مرد زیر درختی خوابیده بود. بالای این درخت عقاب بزرگی لانه داشت. مرد دید ماری از درخت بالا می‌رود تا جوجه‌های عقاب را بخورد. شمشیر کشید و مار را کشت. بعد زیر سایه درخت به خواب رفت وقتی عقاب بزرگ به لانه‌اش آمد و فهمید مرد جوجه‌هایش را از مرگ نجات داده پیش او رفت. مرد به عقاب گفت که تصمیم دارد به دیدن ابن ملیح برود. عقاب گفت: باید از هفت دریا بگذری من تو را می‌برم اما بدان ابن ملیح قصه‌اش را به هر کس گفته او را کشته است. من چند پر به تو می‌دهم هر وقت در تنگنا قرار گرفتی یکی از آنها را آتش بزن من فوراً به آنجا می‌آیم. رفتند و رفتند تا به جزیره‌ای رسیدند. عقاب گفت: این ملیح در این جزیره است. مرد راه افتاد تا به یک آبادی رسید. پرسان پرسان رفت تا به کاخ عظیم ابن ملیح رسید. دید جوان بسیار زیبایی در تالار پذیرایی کاخ نشسته است. برده سیاهی آنجا قدم می‌زد و هر چند لحظه یک بار موهای خیسش را تکان می‌داد و قطره‌های آب روی سروصورت آن جوان می‌پاشید. مرد به سوی جوان زیبا رفت جوان پرسید: برای چه کاری به اینجا آمده‌ای؟ مرد قصد خود را گفت. جوان گفت من قصه‌ام را به هر کس بگویم او می‌میرد. اما چون از راه دور آمده‌ای برایت تعریف می‌کنم. این خانم که می‌بینی دختر عموی من است. ما با هم زندگی خیلی خوشی داشتیم. روزی گفت بیا خودمان را مقطوع‌النسل کنیم، که اگر من مردم تو زن نگیری و اگر تو مردی من شوهر نکنم. من خود را مقطوع‌النسل کردم اما او این کار را نکرد. پس از مدتی هم گفت من شوهر می‌خواهم و نمی‌توانم به قرار و مدارمان پایبند باشم. در این قصر به جز ما و این غلام سیاه کس دیگری نبود. از من اجازه گرفت تا زن این غلام بشود. از آن به بعد این غلام سیاه هر وقت شنا می‌کند موهای فرفری‌اش را تکان می‌دهد و آبش را روی سروصورت من می‌ریزد. وقتی قصه به پایان رسید ابن ملیح اشاره‌ای به غلام سیاه کرد تا مرد را بکشد مرد اجازه گرفت به دست‌شویی برود، در آنجا یکی از پرهای عقاب را آتش زد. عقاب حاضر شد او را بر پشت خود نشاند و پرواز کرد


Previous
Previous

احمد پادشاه

Next
Next

بهلول دانا و خلیفه بغداد