احمد پادشاه
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: دختر احمد پادشاه
نوع قهرمان/قهرمانان: زن، شاهزاده
نام ضد قهرمان: وزیر و تاپ تیغ
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد یکم ص ۱۶۱ - ۱۶۳
منبع یا راوی: م. ب. رودنکو - مترجم: کریم کشاورز
کتاب مرجع: افسانههای کردی - ص ۱۱۵
توضیح نویسنده
قصه احمد پادشاه از جمله قصههایی است که در آن از سحر و جادو و اعمال خارقالعاده خبری نیست. م. رودنگر این قصه را در بخش «افسانههای مربوط به زندگی، آورده است
روزی دختر احمد پادشاه به گردش رفت، در بازگشت کودک شیرخوارهای را دید که روی زمین افتاده است. آن را برداشته و به خانه آورد تا بزرگش کند. احمد پادشاه یک پسر هم داشت. روزی پادشاه قصد کرد که به زیارت مکه برود. پسرش را هم با خود برد و دخترش را با پسر سر راهی که اسمش «تاپ تیغ» بود در خانه گذاشت. تاپ تیغ به تحریک پیرزنی که به وی گفته بود دختر پادشاه را به عقد خودت درآور و همه ثروت او را صاحب شو سربهسر دختر گذاشت. دختر پادشاه هم سر او را شکست. وقتی شاه از سفر برگشت تاپ تیغ به پیشواز او رفت و به وی گفت: دخترت کارهای بد کرد و وقتی من به او گفتم از این کارها دست بردار سر مرا شکست. پادشاه خشمگین شد و به پسرش دستور داد تا دختر را بکشد. دختر فرار کرد و به جنگل رفت. پسر امیر اعراب دختر را در جنگل دید و او را به زنی گرفت. پس از مدتی دختر دو پسر زایید ولی این چند سال کلمهای حرف نزده بود و پسر امیر اعراب میپنداشت که دختر لال است. روزی به پیرزن فرتوتی برخورد و به او گفت: زنی نصیبم شده که لال است به راهنمایی عجوزه یک سیب سرخ و یک سیب سفید خرید و به پسرانش داد. بچهها بر سر رنگ سیبها با یکدیگر نزاع کردند. دختر مرد را نفرین کرد که چرا هر دو سیب را یک رنگ نخریده است. پسر امیر اعراب این حرفها را از پشت در شنید و از او پرسید چرا تا به حال حرف نمیزدی؟ زن گفت اگر حرف میزدم میفهمیدی که من دختر احمد پادشاه هستم و من را به مهمانی نزد آنها میفرستادی. پسر امیر اعراب دختر را با وزیر و چهل سوار و بچههایش فرستاد به خانه احمد پادشاه. هنگام شب برای استراحت چادر زدند نیمههای شب وزیر وارد خيمه همسر پسر امیر اعراب شد و به وی گفت اگر با من همآغوشی نکنی بچههایت را سر میبرم. زن سرباز زد و وزیر سر هر دو پسر را برید. زن فرار کرد. وزیر برگشت و به پسر امیر اعراب گفت که همسرت دیوانه شده و سر دو پسرش را بریده و گریخته است. زن به خانه شبانی رفت. صبح شبان به صحرا رفت زن لباس شبان را به تن کرد و شکمبه گوسفندی را که شب پیش شبان سربریده بود، به سر کشید و شد مثل کچلها رفت و رفت تا رسید به خانه پدرش و در آن جا به عنوان غاز چران به خدمت او درآمد پسر امیر اعراب به مهمانی احمد شاه آمد. احمد پادشاه از او خواهش کرد که داستانی برایش نقل کند پسر گفت چیزی نمیدانم در این موقع دختر احمد پادشاه با لباس مبدل وارد اتاق شد و اجازه خواست تا داستانی بگوید و ماجرای خود را از اول تا به آن جا که ایستاده بود باز گفت و سپس کلاه و شکمبه گوسفند را از سرش برداشت احمد پادشاه و پسر امیر اعراب بسیار خوشحال شدند و وزیر و تاپ تیغ را مجازات کرده سالها به خوشی زندگی کردند. در میان کردان رسمی است که «زئی» میگویند و یکی دو ماه بعد از عروسی، عروس به خانه والدینش بر میگردد و از یک تا سه ماه در خانه ایشان زندگی میکند و بعد هدایایی از پدر و مادر گرفته به نزد شوهر باز میگردد. از زیر نویس قصه