تاجری که پولش نصیب اوساعلی نجار شد
افزوده شده به کوشش: آرین ک.
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: ل.پ. الول ساتنویرایش: اولریش مارتسولف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم - ص 136نشر مرکز، چاپ اول
صفحه: 39-41
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: اوساعلی نجار
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: تاجر(شخصیت اصلی)
از قصه هایی است که دید تقدیر گرایانه در آن به خوبی مشهود است. در عین حال که این تقدیرگرایی به خدمت مذمت خساست گرفته شده است. یکی از خصوصیاتی که در قصهها نکوهش میشود و یا به سخره گرفته می شود خساست است. خلاصه روایت «تاجری که پولش...» را می نویسیم.
تاجری بود که هفت خم خسروی پول داشت. {هفت خم خسروی اشاره به هفت گنج خسروپرویز دارد، در اینجا بمعنی پولداری بیش از حد} خیلی خسیس بود. طوری که فقط شبهای عید پلو میخورد و بقیه اوقات را نان و پنیر و سبزی. هر وقت هم زنش به او اعتراض میکرد در جواب میگفت: «من همین را دارم میخواهی بمان، میخواهی برو.» روزی رفت سراغ خمها تا پول بردارد و خرید کند. به سراغ خم اول که رفت ناگهان صدایی شنید که میگفت: «دست نزن، مال اوساعلی نجاره!» رفت سراغ خم دوم، همین صدا را شنید. به سوی هر خم دست دراز میکرد، صدا را می شنید.تاجر گفت: «اوساعلی دیگر کیست ؟ صد سال زحمت کشیدم تا توانستم اینها را جمع کنم، حالا مال اوساعلی نجار شده؟» از زیرزمین بیرون آمد و رفت یک چنار کلفت و بزرگ خرید، آن را داد به خراط تا میان آن را خالی کند. بعد آن را برداشت به خانه برد، پولها را میان چنار ریخت و سر و ته آن را قیر گرفت. بعد چنار را برد کنار دریا و آن را غل داد و انداخت توی دریا. بعد گفت: «حالا اوساعلی نجار بیاید و پولش را بگیرد!» تاجر به خانه برگشت. پیش خود گفت این چه کاری بود من کردم، صدا را شنیدم که شنیدم. نشست به فکر کردن و ناگهان زد به صحرا.چنار با جریان آب رفت و رفت تا رسید به رود نیل و گیر کرد به چنگک تور ماهیگیری که تور انداخته بود تا ماهی بگیرد. ماهیگیر، چنار را از آب درآورد و برد به شهر بفروشد. اوساعلی نجار چنار را خرید و به خانه برد.یک سال گذشت. شبی اوساعلی مهمان داشت، رفت تکه ای از چنار ببرد، یک مقدار از آن را اره کرده بود، که پولها را دید. وقتی مهمانها رفتند. اوساعلی آمد و پولهای چنار را ریخت توی گونی و برد داخل زیر زمین گذاشت. از فردای آن شب کار اوساعلی بالا گرفت مهمانخانه ای درست کرد و در آنجا از آدمهای غریب پذیرایی میکرد.روزی تاجر که در بدر بیابانها شده بود و خوراکش علف بیابان و میوههای جنگلی بود وارد شهر اوساعلی نجار شد. دید اوساعلی تو دکانش نشسته و قلیان میکشد. گفت: «به من میدهی بکشم؟» اوساعلی گفت: «بفرما!» و بعد که فهمید غریب است او را به ناهار دعوت کرد. تاجر موقع ناهار یک لقمه بزرگ به دهانش گذاشت اما هر چه کرد نتوانست آن را فرو بدهد. ناچار رفت و در گوشه ای لقمه را بیرون انداخت. اوساعلی گفت: «چرا ناهار نخوردی ؟» تاجر گفت: « برو یک مقدار پول قرض بگیر و با آن برای من غذا بخر. بعد دلیلش را میگویم.» اوساعلی رفت و از چلوکبابی غذایی نسیه خرید. تاجر نشست و خورد. بعد هم گفت: «آن غذایی که تو درست کرده بودی از پول من بود، برای همین از گلویم پایین نمی رفت.» آنوقت همه ماجرا را برای اوساعلی تعریف کرد. اوساعلی دلش به حال تاجر سوخت گفت: «من صدهزار تومن قرض می گیرم و به تو میدهم تا کاسبی کنی. از این به بعد هم به خودت سختی نده.» تاجر قبول کرد. اوساعلی صدهزار تومن قرض گرفت و به تاجر داد.تاجر پس از سه سال دربدری به خانه و زندگیاش برگشت. دکانی باز کرد. از آن به بعد مرتب یک شب در میان برای زنش پلو می پخت.