پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد
افزوده شده به کوشش: آستیاژ
موجود افسانه ای: ندارد
نام قهرمان/قهرمانان: وزیر
نوع قهرمان/قهرمانان: مرد
نام ضد قهرمان: پادشاه
مجموعه: فرهنگ افسانه های مردم ایران - ع.ا. درویشیان، ر. خندان
شماره صفحه در مجموعه: جلد دوم ص ۲۰-۱۷
منبع یا راوی: ل. ب. الول ساتن
کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم ص ۲۱۰
توضیح نویسنده
آرزوی داشتن شاهی عدالت پرور در بسیاری از قصه ها به چشم می خورد. در سرزمینی که همواره تحت حکومت ظالمانه و استبدادی شاهان قرار داشته است این آرزو بسیار طبیعی می نماید. آنچه در روایت و پادشاه ظالم که..... جلب نظر می کند دیدگاه عامیانه درباره شاه ظلم و... است. خلاصه این روایت را از روی متنی که در کتاب «قصه های مشدی گلین خانم چاپ شده است مینویسیم.
پادشاه ظالمی بود که به رعیت خیلی ستم میکرد و مالیات زیادی می گرفت. وزرا، وكلا و امیرها به شور نشستند که چه کنیم از دست این شاه رعیت هم که او را نمی بیند به ما فشار می آورد. قرار گذاشتند شاه را در خواب بدزدند. شاه هشت زن داشت. یکی از زنها بچه نداشت وزرا و وکلا تصمیم گرفتند این زن را با خود همراه کنند. زن به شرط این که طلاق او را از شاه بگیرند راضی شد با آنها همراهی کند شبی که نوبت آن زن بود شاه پیش او رفت زن نامه ای به نگهبان داد تا به وزیر برساند. وزیر نامه را خواند دید نوشته که شاه رفته به رختخواب وزیر دارویی برداشت و به خوابگاه رفت و دارو را زیر بینی شاه گرفت و بعد او را لای یک چادر شب پیچید و کول کرد و به سردابی برد شاه به هوش آمد دید یک عده از مردم سر و پا برهنه دورش را گرفته اند. مردم به او گفتند: باید وزیرت را یک سال به جای خودت بنشانی تا راه سلطنت کردن را از او یاد بگیری و گرنه تو را می کشیم پادشاه ناچار پذیرفت نامه ای نوشت که من کار فوری داشتم و وزیر دست راست وکیل من است تا یک سال سلطنت کند. صبح فردا وزیر نامه را جلوی وزرای دیگر خواند بعدا به تخت سلطنت نشست و شروع کرد به همراهی با رعیت مالیات ها را کم و به مردم رسیدگی کرد وضع مردم بهتر شد. از آن طرف زن پادشاه که با وزیر همراهی کرده بود دائم دنبال طلاق خودش را می گرفت وزیر رفت و به شاه گفت که این زن مریض است، ممکن است اقوام او بیایند هر چه اثاثیه هست بردارند ببرند بهتر است او را طلاق دهی شاه رضایت داد و زن را طلاق داد دو ماه مانده بود که یک سال سلطنت وزیر تمام شود، ملت در سرداب شاه را دوره کردند که باید نوشته بدهی تا دو ماه دیگر که سلطنت را دوباره شروع میکنی مانند وزیر رفتار کنی یا از سلطنت کناره گیری کن. در غیر این صورت خونت پای خودت است. شاه قبول کرد و پس از دو ماه او را به نزدیکیهای شهر بردند و همه جا خبر دادند که شاه دارد از سفر بر می گردد. همه به پیشواز او رفتند و شاه به تخت سلطنت نشست چند روزی گذشت شاه تغییر رویه داد. وزرا و وکلا را عوض کرد و باز شروع کرد به ظلم کردن رعیت ها به ستوه آمدند. برای مشورت دور هم جمع شدند و تصمیم گرفتند در بیابانی که شاه به شکار می رود کمین کنند و او را بکشند. روزی که شاه در پی آهویی در آن بیابان با اسب می تاخت ملت یکباره به او حمله کردند و تا همراهان شاه متوجه موضوع شدند او را تکه تکه کردند پسر شاه خواست لشکر کشی کند و به جان ملت بیفتد. کاغذی را که شاه در آن سرداب امضاء کرده بود، وزیر قدیمی آورد و به دست ملت داد ملت هم به پسر شاه نشان دادند پسر دید که شاه خودش تعهد کرده که ظلم نکند و اگر ظلم کرد خونش به پای خودش باشد. پسر شاه گفت: حالا سلطان نمیخواهید؟ اهل شهر گفتند سلطان میخواهیم، اما باید عادل باشد حالا هر که می خواهد باشد. کافر هم اگر باشد، باشد ولی ظلم نکند.
نمونه ای از نثر قصه: "شاه به مرتبه دو سه روز که گذشت تغییر و تبدیل داد. به مرتبه اینها رو عوض کرد. اینهایی که در این مدت بودن خونه نشین کرد. رفت سرخونه ی اولش ظلمش به درجه بیشتر شد. رعیت به ستوه آمدند، جمع شدند، با هم گفتند: تکلیف چیه؟ ما از صبح تا شوم جون میکنیم نه به شکم سیر به خودمون میبینیم نه به پیرهن نو به تن زنو بچه مون. گفتند هیچی این هفته ای به مرتبه میره شکار پونصد نفر جمع شین، یه گوشه ی بیابون کپ کنید وقتی که بیابون میاد به شکار با اسبش بلندش کنید."