تمتی
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذ.
شهر یا استان یا منطقه: افسانه بختیاری
منبع یا راوی: کتایون لموچی
کتاب مرجع: افسانه های مردم بختیاری - ص۶۱، نشرآنزان
صفحه: ۱۱۹-۱۳۱
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: تمتی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: الازنگی
این افسانه در کتاب «افسانههای مردم بختیاری» آمده که هنوز منتشر نشده است. تغییرات و اضافاتی که گردآورنده این مجموعه در برخی از افسانهها انجام داده است، زبان آن را از زبان خاص افسانهها دور ساخته است. دخالت در زبان افسانه برای بیان نظریات و عقاید راوی یا گردآورنده، آن را از خلوص خود خارج میسازد. افسانه تمتی آغشته به این گونه دخالتهاست. متن کامل آن را میآوریم.
هفت دختر زیبا از یک مال (تعدادی بوهون که در یک وارگه مستقر شدند، ساکنان یک فامیل میباشند) ترگل وورگل، پوستشان لطیف مثل گلهای قشنگ، گونه هایشان گلگون، عطر گیسوانشان خوشبو، قهقههزنان، جست و خیزکنان همانند کبکان بهاری برای آوردن نی در حرکت بودند. یکی از دختران که از همه زیباتر عاقل و هوشیارتر و بزرگتر از بقیه بود تمتی (نامی است برای دختران، ماهبیبی همان تمتی است) نام داشت. تمتی از نعمت مادر محروم بود. دختران به بیشه رسیدند پر انرژی و شاد بودند. در بیشه غرق گفتگو، خواندن و رقصیدن شدند، متوجه گذشت زمان نبودند، دیر وقت شد و به موقع به مال مراجعت نکردند. ظلمات شب چادر خود را همه جا گستراند. تاریکی شب دختران مل مست را متوجه گذشت زمان کرد. دختران با سرعت خود را به مال رساندند، وارگهها (جایی که ایل اتراق میکند) را خالی از خانواده خود دیدند. وارگه خالی از سکنه مخوف و ترسناک به نظر میرسید، و هم وحشت و ترس بر دختران چیره گردید. اثری از آثار بوهونها (سیاه چادرها) نبود. دور وارگه تهی از هیاهو، زن، مرد، پیر، جوان، بچه و احشام بود. تأثر و غم وجود دختران را گرفت، دختران شروع به گریه زاری و خواندن شعرهای سوزناک نمودند. نام عزیزانشان را بر زبان میآوردند. ضجه میزدند که چه هلی (خاک زغال) بر سرمان بریزیم. تمتی که از همه عاقلتر و بزرگتر بود بر خود مسلط گشت و به دختران تشر زد که چرا ماتم گرفتهاید؟ مگر گویلتون (برادرانتان) مردهاند؟ با ماتم، عزا، گریه و زاری و زانوی غم در بغل گرفتن مالی برنمیگردد. باید چارهای اندیشید و زمان را از دست ندهیم و به دختران دستور داد بلند شوند. برقصیم و بخوانیم چنانچه رهگذرانی از اینجا عبور کنند این تصور برایشان پیش آید که اینجا مال است و سراغ ما نیایند و ما را نیازارند، ما دختران وظیفه محافظت از خود را داریم و سپیده صبح براه خواهیم افتاد برای یافتن خانوادههایمان. دختران دسته جمعی مشغول خواندن و رقصیدن بودند که هفت الازنگی (دیو) نزدیک وارگه شدند و با یکدیگر مشورت کردند که چگونه حمله کنیم تا هفت دختر ترگل و ورگل مل مست از آن ما شوند و گوشت شیرینشان را که شیرین تر از نبات و عسل میباشد نوش جان و گوارای وجود خود کنیم. الازنگیان دنبال نقشهای بودند که در موقع حمله به دختران مبادا بعضی از آنها موفق به فرار شوند و قسر در روند. یکی از الازنگیان که از بقیه مسن تر و با تجربه تر بود به بقیه رو کرد و گفت من تنها نزد دختران میروم. آنها وحشت خواهند کرد اما من آنها را رام میکنم و فریبشان میدهم، البته شرح و نقشه خود را برای الازنگیان تعریف کرد و دستور داد که الازنگیان بر فراز کوه روند، به آنها تاکید کرد به محض دادن علامت یکی یکی از فراز کوه پایین آیند و هر کدام یک دختر را از آن خود کنند. الازنگیان طرح رفیق خود را پسندیدند و از ذوق به فراز کوه رفتند و به امید خوردن دختران قند در دلشان آب میشد. الازنگی پیر تپ تپ کنان خود را به وارگه رساند، دختران با دیدن الازنگی پیر گریه کنان فریاد برآوردند، جیغ زدند مثل گندم برشته بالا و پایین میپریدند و ناگهان همه مثل آهوان کوهی هر کدام به سویی پا به فرار گذاشتند. الازنگی با صدای کلفت و آرام که سعی میکرد کلماتش را با مهربانی ادا کند، بانگ برآورد، ای دختران عزیزم چرا میترسید؟ آیا از من پیر درمانده فرار میکنید؟ من ناتوانم و پیر، گم گشته راهم، دیگر هلنگ (قدرت) راه پیمایی ندارم، آیا شما شرم نمیکنید از یک تاته (عموی بزرگ) الازنگی ناتوان پیر که راه را گم کرده بهراسید؟ اجازه دهید امشب را کنار شما به صبح برسانم و سپیده دم با شما براه افتم تا به مال یا آبادی برسیم. دختران فریب حرفهای دروغین و به ظاهر مهربان او را خوردند و زود به او اعتماد کردند و اجازه دادند الازنگی اغواگر نزد آنها بیتوته کند. کمی بعد الازنگی گفت دختران عزیزم چرا آرام نشستهاید چالههاتان را بازرسی کنید گاشا (شاید) مادرانتان نان گردهای (نانی گرد و کلفت) در درون چاله ها برایتان بجا نهاده باشند. دختران به سوی چالههایشان حملهور شدند. دستها به درون چالهها رفت و به نان گردهای در درون هل (خاکستر) ها رسید، جز دست تمتی که به مدفوع سگو (توله سگ) رسید. دختران بعد از دستیابی به نان گرده به جستجوی روغن خوش لری پرداختند بالاخره کمچههای چوبین پر از روغن را در لیک چل (سنگچینهای زیر چادر سیاه) ها پیدا نمودند. در لیک چل خانه پدر تمتی یک کمچه چوبین پر از ادرار بود که حتماً ادرار همان سگو که مدفوعش را در چاله گذاشتند بود. تمتی دختری بود با روحیه قوی اما با دیدن چنین صحنهای نزد دختران شرمگین و سرافکنده شد، این کم لطفی زن پدر روح او را آزرده و قلبش را شکست، احساس کرد وجودش آکنده از غم و درد است، غم نداشتن مادر او را افسرده کرد و به گریه انداخت. گفت اگر مادر داشتم او هم برای من نان گرده و روغن لری بجای میگذاشت و زیر لب زمزمه کرد بیمادری چه درد سنگینی است. دختران به تمتی گفتند آزار گرفته چرا گریه میکنی؟ چرا زانوی غم بغل گرفتهای؟ مگر ما مردیم؟ هر کدام یک لقمه کمتر میخوریم و تو هم با ما سهیم میشوی، ما در این بر بیابان در قبال هم مسئولیم، ما نباید رفیق نیمه راه باشیم، این راه و رسم و مرام ما نمیباشد که همتبار خود را در مقابل مشکلات تنها گذارند و بیتفاوت برخورد کنند. بنابراین گردهای با کمچهای روغن خوش لری برای ماه تی تی گذاشتند و بقیه نان گرده و روغن خوش لری را بین خود تقسیم کردند. سهم تمتی از همه بیشتر شد. دختران شکمهای خود را با نان گرده و روغن سیر کردند و دور هم حلقه زدند و در فکر فرو رفتند. تاته الازنگی به دختران گفت پاشید، بلند شوید با هم برقصیم. دختران برای اینکه از شر تاته الازنگی راحت شوند گفتند رقص بلد نیستیم، تاته الازنگی تن سنگین گوشتالودش را هن هن کنان از زمین بلند کرد، به دختران گفت دست در دست هم دهید و خود دست تمتی را گرفت و سرچوبه رقص (رهبر رقص) شد و رقص و پایکوبی را با دختران آغاز کرد و با صدای کلفتش سرودی دلنشین میخواند و دائم تکرارش میکرد. الازنگی از عشق اینکه به زودی دختران طعمه او و دوستانش خواهند شد سنگینی خود را احساس نمیکرد و چنان جست و خیز با پاهای گوشتالودش میزد که گویی پرکاهی است. الازنگی آواز میخواند: پازنون (بز کوهی) گله به گله پازنها گروه گروهگله به گله یک به یک بیاین به دره گروه، گروه یکی یکی به دره بیاییدبیاین به دره بیایید به درهبنشون پری نشان کنید زیباترین را (مقصود تمتی) شلوار غصو (یک نوع پارچه) پوشیده است شلوار غصو کلجه زری پوشیده است جلیقه زرین منظور الازنگی «آنکه زیباتر است» تمتی بود. الازنگی با خواندن سرود به شش الازنگی دیگر ندا را رساند و آنها ندا را گرفتند و یکی یکی از فراز کوه به دره سرازیر گشتند و آرام آرام خود را به دختران که سرگرم رقص بودند نزدیک کردند. دختران از زنده دلی تاته الازنگی خوششان آمد و به یکدیگر گفتند عجب تاته زندهدل و مهربانی است. تاته الازنگی چنان مجلس را گرم کرده بود که دختران درد فراق خانوادههایشان را فراموش کرده بودند و مست رقص و پایکوبی شدند و حاضر به ترک میدان رقص نبودند. تمتی به تاته الازنگی شک کرد و حس کرد که در اشعارش باید رمز و ندایی باشد. حواس خود را جمع و جور کرد که ناگاه الازنگیان را در اطراف دید. جیغ زد، فریاد برآورد دخترها فرار کنیم، به تله افتادیم، دختران جیغ کشان پا به فرار گذاشتند، ترس از مرگ و اسارت در چنگال الازنگیان، سرعتشان را صد چندان کرد. دختران پاهای خود را در هوا و زمین احساس میکردند، میدویدند و الازنگیان سنگین وزن کریهالمنظر به دنبالشان. دختران به دار (درخت) تنومند و کهن که دارای تنه بسیار پهنی بود رسیدند، عمر دار به صدها سال میرسید، دختران ملتمسانه خدایشان را صدا کردند: خدایا اگر ما به اندازه هلفتهای (خار، خاشاک) نزد تو عزیزیم، امر کن این درخت دهان بگشاید و ما درون آن پنهان شویم. به لطف ایزد تنه دار شکافت دخترها مثل فشنگ درون شکاف جهیدند و با سرعت شکاف مسدود شد. اما انگشت قلیچ (انگشت کوچک دست) تمتی از شکاف درخت بیرون ماند. الازنگیان دور درخت حلقه زدند به امید روزی که دختران از درخت بیرون آیند و آنها را طعمه خود سازند و انگشت تمتی که از درخت بیرون بود جویدند و خوردند، اما به اراده و قدرت خداوند یکتا انگشتی دیگر به جایش روئید و الازنگیان انگشت جدید را جویدند و خوردند هر بار یکی از الازنگیان انگشت جدید را میجوید و میخورد، برای انگشت تمتی معرکه گرفتند، صحنه روئیدن انگشت تمتی و جویدن آن بوسیله الازنگیان تکرار و تکرارمیشد. دختران هنوز در تنه دار محبوس بودند. الازنگیان روزها و شبها تنه درخت و دختران را در حلقه محاصره خود داشتند. تنه درخت دژ محکمی شد تا دختران در تنه آن از گزند الازنگیان ایمن باشند. گذشت زمان و محبوس بودن دختران در تنه درخت حوصله الازنگیان را سر آورد و محل را ترک گفتند، پس از اینکه الازنگیان مسافتی را طی نمودند و دور شدند درخت آغوش خود را باز گشود، دختران بیرون شدند و براه افتادند. هفت شبانه روز کوه، دشت، صحرا، دره را پیمودند، خسته و ناتوان شدند، پاهایشان پر از تاول شده بود. به وارگه متروکی رسیدند، در آنجا اتراق کردند، بزغاله کوچک و نحیفی که به جای مال مانده بود کشتند گوشتش را مصرف کردند و از شدت بیغذایی پوست بزغاله را هم خوردند. تمتی به فکر فرو رفت و اندیشید باید راهی پیدا کند که از این سرگردانی و خطرات نجات یابند، دختران را گرد هم جمع کرد و گفت این نانگرده را تر میدهیم هر جا نانگرده ایستاد همانجا خواهیم رفت شاید بختمان آنجا باشد. دختران پذیرفتند و معمولاً مخالفتی با عقاید تمتی نداشتند و میدانستند او دختریست با درایت و عاقل. تمتی نانگرده را تر داد و همگی در تعقیب نان گرده دویدند. از دوروارگهای نمایان شد، دختران خوشحال و مسرور که بالاخره به یک آبادی نزدیک شدند. نانگرده در همان عمارت که دود باریکش به آسمان میرفت ایستاد، دختران خود را به عمارت رساندند و توقف کردند، عمارت در قلعهای بزرگ در دامنه کوهی واقع بود. دختران شروع به جستجو در عمارت کردند. هفت چاله که هفت دیگ پلو و در درون پلو مرغ بود دیدند. بوی عطر پلو مشام دختران را پر کرد. دختران گرسنه هر کدام دیگی را برداشتند و شروع به خوردن پلو با مرغ درون آن را کردند و دلی از عزا در آوردند. قلعه خالی از سکنه بود و چنان معظم و دارای اطاقهای فراوان و سوراخ سمبههای عجیب و غریبی بود که صدها نفر میتوانست در آن پنهان شوند و کسی بو نبرد. دختران به سرکردگی تمتی شروع به جستجو و گشتن در قلعه کردند. در یک اطاق بسیار بزرگ تاپوهای (بشکههای بزرگ گلی برای نگهداری خشکبار) فراوانی بود و هر تاپو پر از خشکبار مثل کشمش، سنجد، کنجد، گردو، بادام و غیره بود. به اطاق دیگر رفتند پر از اقسام مرغ و جوجه بود. تمتی به دختران گفت این قلعه حتماً صاحب دارد و حتماً به خانه مراجعت میکند، حال که ما دیگها را تهی از غذا کردیم بیایید و همت کنیم غذا طبخ کنیم و روی چالهها به همان شکل بگذاریم، دختران پیشنهاد تمتی را پذیرفتند و ولوله وجودشان را گرفت هر کدام مثل فشفشه به سویی رفتند یکی آب آورد، دیگری دیگها را شست، آن یکی برنجها را آماده کرد و تمتی هم به جان مرغهای زبان بسته افتاد و برای گرفتن مرغها به هر گوشه اطاقی که مرغها در آن بودند میدوید. جیغ مرغها بلند شد، هر کدام بسویی میدویدند، بعضی هایشان از چنگ تمتی خود را بدرمیبردند بعضی مرغها جیکجیککنان با نوک میزدند و بسر کولش میپریدند بالاخره تمتی زرنگ و فرز توانست هفت مرغ را بگیرد، و مرغها را کشت، پرهایشان را کند، پخت و درون پلو گذاشت و دیگهای در بسته را روی چاله گذاشتند. تمتی به دختران گفت چون نمیدانیم مالک قلعه کیست، و چه جور آدمی است بهتر است پنهان شویم. دختران تاپوی خیلی بزرگی که تاپوی کوچکتری درون آن تعبیه شده بود دیدند این تاپو خالی از خشکبار بود، دختران درون تاپو شدند چانه هایشان را روی زانو و دستهایشان را روی شقیقه گذاشتند و آرام نشستند و نفس نمیکشیدند. دختران در حالت سکوت متوجه ورود کسی شدند، بله الازنگی هولناک عظیمالجثه تپ و تپ کنان وارد شد و نعره میکشید: هوم، هوم، بو ایا بو آدمیزاد ایا جنه پریزاد ایا (بو میاد بوی آدمیزاد میآید جن و پریزاد میآید) دختران وحشت کردند و فهمیدند در تله الازنگی افتادهاند. نفسهایشان را در سینه حفظ کردند، مثل بید بخود میلرزیدند، صدای تق تق دندانهایشان بر روی هم از ترس میآمد، دندانهایشان را بهم میفشردند مبادا صدایش به گوش الازنگی برسد، اما الازنگی نیازی به شنیدن صدا نداشت، بویایی خیلی قویی دارد و بوی انسانها را به سرعت تشخیص میدهد. الازنگی شروع به جستجوی آدمیزاد کرد، تمام اطاقها، سوراخ سمبهها و تاپوها را گشت اما کسی را پیدا نکرد و دائم غر میزد یعنی چه؟ کسی نیست و من بو میشنوم؟ فریاد میزد آدمیزاد نابکار کجا هستی؟ بیرون آی، بالاخره تو را پیدا میکنم، اما بهتره خودت بیرون بیایی که ناگاه یادش آمد یک تاپوی خالی از خشکبار را نگشته، سر تاپو رفت، بهبه، به جای یک آدمیزاد هفت دختر ترگل و ورگل که از ترس مثل جوجه گنجشک که درون لانههایشان در هم میلولند. دختران با دیدن الازنگی بدقیافه هراسان شدند، وحشت کردند، جیغ کشیدند. الازنگی با دیدن دختران آب از لب و لوچهاش راه افتاد. طعم گوشتهایشان را زیر دندانهایش میچشید و خطاب به دختران گفت: دختران عزیز من یک تاته الازنگی پیر و ناتوانم من با شما کاری ندارم، به شما آزاری نمیرسانم، از من نترسید، نزد من بمانید از شما مراقبت میکنم. من هر بامداد به صحرا و کوهستان میروم و غروب به این قلعه بازمیگردم. هر چه بخواهید برایتان مهیا خواهم کرد. الازنگی گفت من فرزندی ندارم این قلعه با این همه ثروت بعد از من از آن شما خواهد شد. الازنگی نیت پلیدی داشت. میخواست دختران چاق و چله گردند و برای روز موعود به خودش وعده داده بود. دختران از گفتههای عوامفریبانه الازنگی شاد و مسرور شدند و خود را آرام کردند، شاید هم چارهای جز این نداشتند. روزها و شبها سپری میشد. الازنگی صبح هنگام از قلعه خارج میشد و شامگاه نعرهکشان به قلعه میآمد و همین که وارد عمارت میشد میگفت: کی بِخَوِ (خواب) کی بییار (بیدار) و این جمله را با ناز ادا میکرد. تمتی اکثراً نمیخوابید و همیشه هوشیار و اگر هم میخوابید سعی میکرد حالت خواب و بیدار داشته باشد جواب میداد: تاته الازنگی همه بخو تمتی بییار. الازنگی میگفت دخترم تمتی عزیز چرا نمیخوابی؟ تمتی که در جواب دادن تیز و فرز بود و جوابهایی همیشه در آستینش آماده داشت عذری میآورد که الازنگی باورش میشد. یکی از روزها که الازنگی حضور نداشت تمتی دختران را دور خود جمع کرد و گفت: بوی خطر مرگ را این روزها احساس میکنم زمان آن فرا رسیده، باید ترفندی بریزیم و از چنگال الازنگی پلید رهایی یابیم. دختران متفقاً نظر تمتی را تایید کردند، شب هنگام الازنگی تپ تپ کنان آمد و گفت کی ان بخو کی ان بییار. تمتی جواب داد همه بخو تمتی بییار. تمتی در تعریف و تمجید الازنگی نزد او اغراق میکرد، لب لبهاش را میگرفت. خوشمزهترین غذاها را برایش مهیا میکرد. نقاط ضعف الازنگی را شناخته بود و کارهایی انجام میداد که الازنگی احمق و پلید را ارضاء سازد در حقیقت او را میفریفت. الازنگی هم تمتی را دوست داشت و به او علاقمند شده بود. تمتی باهوش و زیرک از فرصت بهدست آمده استفاده نمود و صبح هنگام که الازنگی عزم خروج از قلعه را میکرد تمتی خود را به او میرساند و میگفت تاته الازنگی چه میل داری برای شامت طبخ کنم؟ مواظب خودت باش، زود بیا ما دلمان برایت تنگ میشه. الازنگی خوشحال شد و پرسید چه میخواهی برایت بیاورم؟ تمتی اول تعارف کرد و بعد گفت تاته الازنگی مهربان اگر زحمت نیست هفت بار سوزن، هفت بار تیغ، هفت بار نمک، هفت خورجین پول، هفت عدد شمشیر، هفت دست لباس مردانه، و هفت اسب تندپا برایم بیاور. الازنگی بدون اینکه تعقل کند تمام خواستههای تمتی را انجام داد. فردای آن روز هنگام خروج الازنگی از قلعه از تمتی پرسید چه میخواهی بیاورم؟ تمتی گفت با سله (سبدی که با ترکه انار میبافند) برایم آب بیاور. الازنگی خانه را ترک کرد. تمتی به دختران دستور داد زود باشید برای رفتن، وقت را از دست ندهید الازنگی ممکنه سر برسد و از نقشه آب با سله بو ببرد که برای اتلاف وقت چنین خواستهای از او داشتیم، غضبناک خواهد شد، ما را خواهد خورد. دختران لباسهای مردانه پوشیدند و شمشیر را حمایل خود کردند، سوار بر اسبان تندرو و هر کدام یک بار نمک، یک بار سوزن، یک بار تیغ و یک خورجین پول را روی اسبان خود گذاشتند. چهار نعل تازاندند. قبل از رفتن، ماه تی تی حیلهای بکار برد، هفت خیک روغن و عسل را ردیف روی زمین در محلی که با دختران میخوابید گذاشت و لحاف بزرگی را روی آن پهن و گسترد که الازنگی را به اشتباه بیندازد و تصور کند خیکها دختران هستند و تعقیب بوسیله الازنگی به تعویق افتد. در حقیقت حیلهای برای اتلاف وقت الازنگی زد. حالا بشنوید از الازنگی احمق، سرچشمه رفت سله را در آن فرو برد به محض بالا آوردن سله از آب، آبهای درون سله از سوراخها بیرون میریخت مجدداً سله را در آب فرو برد هنوز سله را بالا نبرده آب از آن خارج می شد، این کار را چندین بار تکرار کرد و همین بلا سرش آمد، تازه الازنگی فهمید آوردن آب با سله یک حیله از طرف تمتی بوده، شدیداً عصبانی شد و به تمتی دشنام داد: آدمیزاد نابکار، حیلهگر، حالا آب با سله از من میخواهی؟ دندانهای الازنگی تشنه دریدن گلوی تمتی و دختران شد و غرغرکنان گفت حالا یک آبی به شما بدهم که در تمام عمرتان ننوشیده باشید، امروز باید خونشان را بخورم. الازنگی به خانه رسید یکراست به سراغ خیکها رفت، خیک های ردیف شده زیر لحاف، الازنگی را به اشتباه انداخت، خیک اول را درید روغن و عسل را خورد، خیک دوم و سوم تا به خیک هفتم رسید و با خود گفت عجب خون شیرین و خوشمزهای دارند حتماً گوشتشان خوشمزه تر است، لب و لوچهاش را میلیسید، دندانهایش به پوست خیک که برخورد کرد تازه فهمید چه کلاه گشادی سرش رفته و این حیله را تمتی برای اتلاف وقت زده تا نتواند آنها را تعقیب کند. الازنگی نعره کشید، با قدمهای گشاد گشادش و سرعت زیاد به دنبال دختران ترگل و ورگل رفت. دختران با اسبان تند میتاختند و در راه بارهای تیغ، سوزن و نمک را به تدریج میریختند. الازنگی با شتاب به تعقیب پرداخت و هر چه بیشتر میرفت سوزن، تیغ و نمک بیشتری در پاهایش فرومیرفت. نمکها که به پاهای تیغ و سوزن خورده الازنگی برخورد میکرد چنان سوزشی را در کف پاهایش به وجود میآورد که مجبور میشد دمی را بنشیند و کف پاهایش را بلیسد تا آرام بگیرد و این تأخیر به نفع دختران بود. گامهای الازنگی فراخ و سریع بود، بالاخره به دختران رسید ولی دختران از رودخانه کف آلود گذر کرده بودند یعنی الازنگی یک سوی رودخانه و دختران سوی دیگر بودند. اطراف رودخانه دارای صخرههای عظیم بود و آب جریان شدیدی داشت. الازنگی مهربان و با زبانی چرب و نرم گفت تمتی عزیزم، دختران مهربانم از چه راهی به شما خودم را برسانم؟ چرا مرا تنها گذاشتید؟ بدون شما نمیتوانم زندگی کنم، بدون شما زندگی برایم طعم زهر هلاهل دارد. تمتی گفت تاته الازنگی یک پایت را روی سنگ سفید (که کف آب رودخانه بود) بگذار و بپر این سوی رودخانه. الازنگی یک پایش را روی طوف (کف سفید که به وسیله امواج آب نمایان میشود) به تصور اینکه سنگ سفیدی است گذاشت که با پای دیگر به آن سوی رودخانه بپرد به عمق آب رودخانه فرو رفت و غرق شد. تمتی یک سگ تازی به همراه داشت سگ را به درون آب فرستاد تا اینکه ببیند آب در چه وضعی است. سگ تازی آب را یکپارچه خون دید وقتی برگشت تمتی فهمید که آب خون آلود است از خوشحالی گاله (فریاد) زد و به هوا پرید و به دختران گفت شادی کنید، آب خون آلود شد. معنایش این است که الازنگی مرده، دختران هم خوشحالی کردند، رقصیدند و جواب گالههای تمتی را دادند. تمتی با دختران به راه خود ادامه دادند. خسته و کوفته به یک آبادی رسیدند. در آبادی اتراق کردند، مردم آبادی به دختران شک کردند شایع کردند اینها زنانی هستند که خود را ملبس به لباس مردانه کردهاند. پچ پچ در آبادی به راه افتاد که میهمانان زن هستند یا مرد؟ دختران شب را در خانه کدخدا خوابیدند. کدخدا و چند تن از اهالی حیلهای به کار بردند برای اینکه جنسیت میهمانان را مطمئن شوند که زن هستند یا مرد، مقداری برگ گل را زیر تشکهای میهمانان پهن کردند. تمتی که خیلی زیرک بود بو برد نقشهای در کار است و باید آنرا خنثی کند. موقع خواب تمتی به دختران گفت گلهای زیر تشکها را جمع کرده و بگوشهای از اطاق بگذارند و بعد روی تشکها بخوابند. سحرگاهان تمتی به سگ دست آموز تازی دستور داد که در آب خودش را خیس کند و به اطاق برگردد وقتی سگ آمد با کمک دختران گلها را زیر تشک پهن کردند و به سگ تازیاش گفت خودش را بتکاند (به روش سگان) سگ خود را تکاند، قطرات آب موهای تنش را به گل برگها برخوردند و به گلبرگها طراوت و تازگی داد. صبح که دختران از رختخواب بیرون آمدند چند نفر از اهالی که از همه فضولتر بودند گل های زیر تشکها را بازرسی کردند، گلها را با طراوت و شاداب دیدند حتم داشتند میهمانان مردند، در حقیقت نقشه آنها با زیرکی و تیزهوشی و فرصت شناسی تمتی خنثی شد. دختران با اسبان تندرو خود چهار نعل تازاندند به چشمهای که در نزدیکی آن یک مال بود رسیدند. دالوئی روی چشمه غمگین نشسته و با دستهای لاغر و چروکیدهاش که رگهایش به بیرون جهیده بود کاسه کاسه آب در مشک میریخت. تمتی گفت دالو یک کاسه آب بما بده ما تشنهایم از راه دور میآییم و مدتی است که آب ننوشیدیم. دالو جواب داد قربان آن صدایت شوم که مثل صدای تمتی است (آهی کشید) این آب خونین و گل آلود است از این چشمه آب ننوشید، تمتی گفت مگر خون ما از شما و مردم این مال رنگینتر است که از این آب ننوشیم. دالو یک کاسه آب به تمتی داد، تمتی انگشتریاش را در آورد و در کاسه انداخت آب درون کاسه زلال و روشن شد، تمتی با دختران آب را نوشیدند. تمتی با دختران خود را به مال رساندند. مردم مال مثل آبادی قبلی در جنسیت دختران شک کردند، ترفندی به کار گرفتند، پسربچهای را وادار به بهانهجویی کردند که حتماً شب را در رختخواب یکی از مردان که تمتی بود بخوابد. پسر بچه شروع به گریستن کرد، ظاهراً بزرگترها او را منع میکردند و از او میخواستند که ساکت شود و بهانه نگیرد اما برادر کوچک تمتی درسش را خوب روان شده بود یکریز گریه میکرد و گریهاش مثل رگبار باران قطع نمیشد. تمتی که طاقت دیدن اشکهای پسر بچه و ضجههای او را نداشت گفت مانعی ندارد بگذارید امشب را با من در یک رختخواب بخوابد. وقتیکه به اتاق ماهتیتی رفت از حرکات و صحبتهایشان متوجه شد که آنها زن هستند عینهو مثل فشنگ از اطاق بیرون پرید و گاله زد، فریاد کشید، اهالی مال را خبر کرد آهای آهای بیایید که میهمانان ما مرد نیستند. صدای (گاله) و فریاد پسربچه صدها متر آنطرفتر مال میرفت. بچه شری بود مثل تش (آتش) حق هم داشت آخه این پسر بچه برادر کوچک تمتی بود. دختران لباسهای مردانه را از تن خارج کردند. اهالی مال دیدند گمشدگانشان برگشتند هیاهو پر مال شد. کل گاله زدند و شادی کردند. تمتی از رفتن به خانه پدرش اجتناب کرد. پدر علت را پرسید، تمتی گفت با گذاشتن مدفوع سگو و ادرار در وارگه اسباب شرمساری مرا نزد دوستانم فراهم ساختید و آبروی مرا به خطر انداختید. در آن لحظه مرگ برایم عروسی بود. باز میخواهید به خانه شما برگردم؟ پدر تمتی از این کار زشت همسرش (زن پدر تمتی) خشمگین و دلگیر شد. پدرتمتی گیسوان همسرش را با دیگ بزرگ مسی به دم قاطر چموشی بست و قاطر را رم داد. قاطر رم کرده در صحرا، کوه و دشت زن را با شتاب بدنبال کلوخ برخورد میکرد با دم قاطر به هوا پرتاب و با شدت به زمین اصابت میکرد بالاخره تکهتکه شد و مرد. تمتی با پدر، برادران و خواهران خود زندگی آرام و خوشی را در کمال صفا و مهربانی شروع کردند.