ته لیشته خانوم

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ت.

شهر یا استان یا منطقه: روستای ولاشجرد (فراهان)، روستایی از توابع بخش فراهان شهرستان تفرش در استان مرکزی

منبع یا راوی: هوشنگ ولاشجردی فراهانی

کتاب مرجع: از روی متن چاپ نشده افسانه های فراهان، آخرین بازنویسی 1377

صفحه: 187-190

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: nan

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

افسانه های جانوران عمیقاً ریشه در فرهنگ عامیانه دارد. اغلب قهرمانان قصه های عامیانه را جانوران خوب به مقصدشان راهنمایی می کنند. دختران بی گناه برای آن که گرفتار شخصیت های پست ضد قهرمان نشوند، به صورت کبوتر، قو یا دیگر پرندگان بی آزار در می آیند. روباه در بیشتر افسانه ها، سرِ خرس، گرگ، شغال و حتی انسان کلاه می گذارد. افسانه جانوران اغلب به خاطر پند دادن و عبرت گرفتن به وجود آمده و بدون تردید مثل سایر انواع ادبیات آموزنده، ساخته و پرداخته اجتماعات اولیه شهرهاست. انسان اولیه خود را از بسیاری جهات جزیی از دنیای جانوران به حساب می آورد؛ اما در مراحل بعدی تمدن بین خود و جانوران تمایز قائل شد و به خاطر انتقاد و ایراد از وضع اجتماعی، گفته ها و نکته های اخلاقی خود را در دهان جانوران داستانی می گذاشت، در حالی که روی سخناش با دیگر هم نوعان خود بود. افسانه های مربوط به جانوران وسیله جالبی است برای انتقادهای طنزآمیز. نویسنده یا گوینده در آغاز توصیفی کاریکاتورگونه از رفتار آدمیان ارائه می دهد و آن را تا حد اعمال جانوران پایین می آورد. انگیزه های غیرانسانی را که در پشت این همه تظاهر و تفاخر بعضی آدم ها وجود دارد برملا می سازد. از طرفی افسانه جانوران وسیله حالی است برای گفتن آن چه که نمی توان درباره اشخاص با اسم و رسم علناً گفت. ته لیشته خانوم را از روی متن دست نوشته افسانه های فراهانی که با لهجه ولاشجردی بیان شده در این جا می آوریم.

یه گرگ بود، یه روباه. یک روز روباهه گرسنه اش شد. هر چی چرخید چیزی برای خوردن پیدا نکرد. رفت و گرگ را فریب داد، گفت: «بیا بریم گله علی چوپان یک اوگج (قوچ چاق) هست، بدزدیم و بیاریم.» گرگ قبول کرد و رفتند به گله علی و این اوگج را بلند کردند و آوردند. گشتند. گوشتش را خرد کردند و بعد رفتند و یک قزعون و یک تغره گرفتند و آوردند و گوشت را ریختند توی تغره و درش را گچ گرفتند، گذاشتند برای زمستان. چند روزی دل و جگر و پاچه اش را خوردند. روباه با خودش فکر کرد چه حیله ای به کار بندد که گوشت قورمه را خودش بخورد. یکشب که هر دوشان نشسته بودند. روباه گفت: «هوی گرگ!» گفت: «کیه؟» روباهه گفت: «دختر عمومه، درد زائیدنش گرفته، آمده دنبالم برم ماما چه گیری. گرگ گفت: «مگه تو ماما چه گیری هم از دستت میا؟» روباه گفت: «بله.» گرگه گفت: «برو به سلامت!» روباهه هم رفت در تغر را باز کرد و تا قلفش خورد و برگشت. گرگ گفت: «دختر عموت زائید؟» روباهه گفت: «آره» گرگ گفت: «چی شی زائید؟» گفت:« دختر» گرگ گفت: «اسمش را چیشی بشتن.» گفت: «تاقلفه خانوم!» فردا شب شد. دوباره روباهه گفت: «هوی گرگه!» گفت: «کیه؟» روباه گفت: «دختر خاله ام دردشه، گفتند بیا برا ماما چه گیری.» روباه رفت و این بار تا شکم تغار خورد و برگشت. گرگه گفت: «دختر خاله ات زائید؟» روباه گفت: «آره، پسر زائید.» گرگه گفت: «اسمش را چی شی در داشتند؟» روباهه گفت: «تاشکمه آقا!» فردا شب شد. روباهه گفت: «هوی گرگه!» گفت: «کیه؟» روباهه گفت: «دختر عمه ام دردشه، آمدند دنبالم برم ماما چه گیری. این بار هم رفت تا ته تغره را لیشت و تغره را گلاند و آمد. گرگه گفت: «دختر عمه ات زائید؟» گفت: «آره» گفت: «چی شی زائید؟» روباهه گفت: «دختر» گفت: «اسمش را چی شی بشتن؟» گفت: «ته لیشته خانوم!» چند روزی گذشت. یک روز گرگ به روباه گفت: »آ روباه! بریم کمی از آن قورمه امان با خوریم.» آروبا گفت: «بریم.» رفتند و گرگه دید تغره افتاده و هیچ چی توش نیست. دو دستی زدند توی سر هم و دعواشان شد. این گفت: «تو خوردی!» او گفت: «تو خوردی!» گفتند: «بریم پیش قاضی.» رفتند پیش قاضی. قاضی گفت: «خوب فرزند، برید تو آفتو باخوابید، هر کدام روغن از کونتان درآمد معلوم می شه که قورمه را او خورده.» روباه که می دانست قورمه را خودش خوره، خوابید و خودش را به خواب زد. اما گرگه فه ای کرد و خوابش برد. روباهه بلند شد، یک مشت برف مالید در کون گرگه، زد به پهلوی گرگه، گفت: «هوی راس شو! مو رفتم ماما چه گیری، تو همه قرمه ها را خوردی!» گرگ بیدار شد، دید کونش خیس شده. گرگ گفت: «والله اگر خوردم یادم نیست.»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد