حسنی و فاطولی
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
شهر یا استان یا منطقه: اصفهان
منبع یا راوی: دکتر عباس فاروقی
کتاب مرجع: داستانهای محلی اصفهان - ص ۹۹ - انتشارات فروغی - چاپ اول ۱۳۵۷
صفحه: 139 - 142
موجود افسانهای: کلاغ
نام قهرمان: حسنی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: استاد حمامی / وزیر
این روایت ناقص است. در قصههایی از این نوع ضد قهرمان یک تن است و با متمرکز است. مثلاً وزیر شاه و مأموران شاه و یا یک حمامی و با یک آسیابان. ولی در روایت حسنى و فاطولی هم حمامی هست و هم وزیر و پادشاه. در زبان قصه نیز گردآوردند دخالت کرده و آن را تغییر داده است. البته تغییری که موجب دوری از زبان واقعی اینگونه قصه شده است و نه موجب نزدیکی بیشتر. بخشی از این روایت را در پایان روایت خلاصه شده میآوریم اما آنچه که در این روایت متفاوت است آتش زدن پر کلاغ میباشد. معمولاً هنگامی که قهرمان قصه پر پرندهای را و یا موی حیوانی را آتش میزند، پرنده با حیوان حاضر میشوند ولی در این روایت پر آتش که زده میشود به راه میافتد و قهرمان قصه به دنبال او میرود.
برادر و خواهری بنام حسنی و فاطولی با مادرشان زندگی میکردند. از دنیا یک خانه داشتند به اندازه یک غربیل که یک درخت سنجد توی آن بود به اندازه چوب کبریت و میوه آن سالی یک سنجد بود که آن را هم کلاغی میچید و میبرد. برادر و خواهر گفتند چه کنیم و چه نکنیم این که نمیشود ما زحمت درخت را بکشیم میوهاش را کلاغ بردارد و ببرد. این بود که عقلشان را روی هم ریختند و نقشهای کشیدند تا کلاغ را به دام بیندازند. نزدیکیهای رسیدن سنجد بود که حسنی به مادرش گفت تابهای از قیر داغ آماده کند و زیر درخت سنجد بگذارد. این کار که انجام شد هر سه نفر منتظر شدند تا کلاغ بیاید و کلاغ هم که بوی سنجد رسیده به دماغش خورده بود پیدایش شد. و آنقدر از دست و پا چلفتی این سه نفر مطمئن بود که راحت نشست پای درخت سنجد. اما نشستن همان و فرو رفتن پاها در قیر همان. هر چه کرد خود را نجات دهد نشد. این بود که رو به آنها کرد و گفت اگر مرا از بند آزاد کنید پاداش خوبی به شما میدهم. حسنی گفت: ما پاداش نمیخواهیم فقط قول بده که دیگر سراغ سنجد این درخت نیایی کلاغ قول داد و حسنی او را از تو قیر بیرون آورد. موقع رفتن کلاغ سه تا پر به حسنی داد و گفت هر وقت کاری داشتی یا خواستی مرا ببینی یکی از پرها را آتش بزنروزی حسنی خواست سری به کلاغ بزند یکی از پرها را آتش زد، پر به راه افتاد و حسنی هم به دنبالش. رفتند تا رسیدند به منزل کلاغ، حسنی دید کلاغ آب و جارو کرده و منتظر اوست. بعد از چاق سلامتی و پذیرایی و خوش و بش كلاغ، الاغی به حسنی داد و گفت خوراک این الاغ نقل و نبات است. هر وقت به او بگویی برو از عقبش خرما میریزد هر وقت هم بگویی بایست اشرفی طلا. حسنی خر را برداشت و به خانه آمد. روز بعد فاطی میخواست به حمام برود سوار خر شد و آن را جلو حمام بست و خودش داخل شد. استاد حمامی هم با الاغش سر رسید دید خر دیگری را در جای خر خودش بستهاند. به خر حسنی گفت برو آن طرف دید بَه! خرماست که از عقب خر میریزد. گفت بایست اشرفی از پشت خر ریخت. استاد حمامی خر خود را با خر حسنی عوض کرد.حسنی وقتی دید هنرهایی که کلاغ گفته بود هیچ کدام در وجود این خر نیست دانست که حمام رفتن فاطی بیضرر نبوده و استاد حمامی کار خود را کرده است. فوری یک پر کلاغ را آتش زد و به دنبالش روان شد. رفت تا به خانه کلاغ رسید کلاغ وقتی جریان را شنید یک دبه به او داد و گفت: خاصیت دبه این است که هر وقت در آن بدمی بچههای لخت و عور و چماق به دست از آن بیرون میآیند و هر که را بخواهی از پا در میآورند.استاد حمامی که سخت منکر دزدیدن الاغ حسنی بود، با خوردن ضربههای چماق بچههای لخت و عور که با دمیدن حسنی در دبه از آن بیرون آمده بودند امان خواست تا الاغ را پس بدهد. حسنی الاغ را برداشت و به خانه آورد و سالها با اشرفیهای الاغ زندگی کردند و مال و ثروت جمع کردند. روزی حسنی خواست به دیدن کلاغ برود پر سوم را آتش زد و به خانه کلاغ رفت. این دفعه کلاغ به او یک کفگیر و یک دیگ داد و گفت هر غذایی که خواستی کفگیر را به دیگ بزن و بگو دیگ من بجوش، آن وقت غذایی که خواستهای آماده میشود. حسنی کفگیر و دیگ را برداشت و به خانه آمد و تصمیم گرفت شاه و وزیر را مهمان کند شاه از اینکه حسنی به تنهایی و آن هم با آن سرعت اینهمه وسایل پذیرایی و غذا فراهم کرده تعجب کرد. وزیر رفت ته و توی قضیه را در آورد پشت مطبخ وزیر آنچه را که باید بفهمد فهمید و به شاه گزارش داد. شاه گفت: این دیگ به درد تو میخورد نه حسنی. وزیر هم موقع برگشتن دیگ را برداشت و از منزل بیرون آمد مهمانها که رفتند حسنی دید دیگ نیست. رفت پیش شاه و از او خواهش کرد که به وزیر بگوید دیگ را برگرداند. اما وزیر زیر بار نرفت این بود که حسنی در دبه خود دمید و بچهها بیرون ریختند شاه خندهاش گرفت و به وزیر دستور داد تا دیگ حسنی را پس بدهد. حسنی دیگ و دبه را برداشت و سوار بر الاغش شد و به خانه آمد و سالها در کنار خواهر و مادر خود به خوشی زندگی کرد.بخشی از متن «به محض اینکه طبق معمول کلاغ متجاوز که یکسال دست روی دست گذاشته و منتظر بود تا تنها امید این خانواده فقیر را به یغما برد پای درخت نشست تا دانه سنجد را برگیرد ناگهان پاهایش در قیر فرو رفت و قبل از اینکه سنجد را برداشته فرار کند بدامی که هرگز انتظار آن را نداشت اسیر شده بود زیرا او فکر میکرد که آنها عرضه دفاع از حق خود را ندارند و به این دلیل ضعیف پایمال تجاوز و فنا است. غافل از اینکه آنهمه بردباری و سکوت معمول علت دیگری است و آن علت را در عزت نفس و کمآزاری این خانواده شریف باید جستجو کرد و از آنجا که ظلم را دوام و بقایی نیست روزی هم فرا خواهد رسید که کاسه صبر لبریز شود و انسان را به انتقام و دشمن کشی وادارد.»