حسن تنبل، حسن پهلوان شد
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: افسانههای دیار همیشه بهار - ص ۱۲۶
صفحه: ۷۳ - ۷۴
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: حسن تنبل
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: آقا بزرگ دیوه/ دیوها
این روایت درباره پسریست به اسم حسن تنبل، که در تنبلی زبانزد همه اهل محل است. حسن توسط مادرش در راستای مستقل شدن، در مسیری قرار میگیرد و با زیرکی از پس مشکلات راه بر میآید. در آخر از او به عنوان حسن پهلوان یاد میشود.
پسری بود به نام حسن تنبل که حتی غذایش را هم مادرش به دهانش میگذاشت. روزی مادر حسن که از دست تنبلی او به تنگ آمده بود، به راهنمایی یکی از همسایهها حسن را زیر درخت سیب گذاشت و از خانه بیرون رفت. حسن هر چه دهانش را باز نگه داشت تا سیبی توی آن بیفتد، نیفتاد. عاقبت یک سیب از روی زمین برداشت و در خانه را به هم زد و رفت. بچهها تا حسن تنبل را دیدند گفتند: حسن تنبل راه افتاد!حسن تنبل رفت و رفت. در میان راه یک کیسه پیدا کرد، بعد یک موش دید آن را گرفت و انداخت توی کیسه. یک تنبک پیدا کرد آن را هم توی کیسهاش انداخت. رفت تا به خانهای رسید که چهل اتاق داشت. این خانه مال چهل دیو بود. دیوها بیرون رفته بودند. حسن وارد خانه شد و در را از پشت بست. در این موقع «آقا بزرگ دیوه» به خانه آمد، در را بسته دید. فریاد زد: در را بازکن. حسن گفت: «از جلو در دور شو!» آقا بزرگ دیوه گفت: ای آدمیزاد تو چطور جرأت کردی به خانه دیوها بیایی. در را بازکن وگرنه یک لقمهات میکنم. حسن گفت: خودم تو را میخورم. دیو گفت: اگر راست میگویی، شپش تنت را نشان بده ببینم به اندازه شپش تن من هست یا نه؟ بعد دیوه شپش تنش را از پشت در برای حسن انداخت. حسن هم موش را پرت کرد طرف دیو. آقا دیوه از بزرگی شپش تن حسن جا خورد. گفت: من از تو قوی ترم صدای شکمم را نشنیدهای. بعد روی شکمش ضرب گرفت. حسن هم روی تنبک ضرب گرفت. آقا دیوه از صدای آن ترسید فریاد کشید و دیوهای دیگر را خبر کرد. شش دیو آمدند. حسن از ترس فرار کرد و رفت روی شاخه درخت حیاط نشست. دیوها وارد شدند. روی هم سوار شدند تا حسن را بگیرند. وقتی دست دیو هفتم به حسن رسید حسن سیبی را که در کیسه اش داشت بیرون آورد و خورد، اتفاقاً شیشه عمر دیوها توی سیب بود و شکست. دیوها افتادند و مردند. مردم وقتی دیدند حسن دیوها را کشته، اسب سفیدی به او پیشکش کردند. حسن سوار بر اسب به خانه برگشت. بچه ها وقتی حسن را با اسب دیدند گفتند: حسن تنبل، حسن پهلوان شد.