حسن کل

افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گرداورنده: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: عروسک سنگ صبور صفحه ۴۱انتشارات امیرکبیر چاپ اول ۵۵

صفحه: 122-127

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: حسن کل

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: زن دایی و رفیقش(معشوقه اش)

مقدمه محقّق : داستان حسن کل، داستان پسری کچل به نام حسن است. کچلی در زمان های قدیم به نشانه زیرکی و باهوش بودن طلقی می‌شد. در این داستان حسن با هوش و ذکاوتش از مسائل پیش آمده به سود خودش استفاده کرد و در نهایت به زندگی خوبی رسید.

در یک شهری یک حسن نامی بود که با مادرش زندگی میکرد. این حسن به طوری کچل بود که هر وقت سرش را می‌خاراند لااقل نیم سیر پوسته و کنه(kana : پوستۀ کچلی) از سر او می‌ریخت، خدا نصیب نکند. خوب! این حسن کل مثل کچل های دیگر فضول و زرنگ بود(در ایام قدیم کچل ها را با هوش و چاره جوی و خوش طالع و زیرک می‌دانستند.) و به هر راهی می‌شد پول در می‌آورد و با مادرش زندگی می‌کرد. حسن یک دایی داشت که خیلی پولدار بود و بیرون شهر سر باغ و مزرعه اش به زراعت و باغش میرسید و زن او در شهر زندگی می‌کرد. حسن کل محرم راز دایی بود و از شهر لوازم زندگی برای دایی می‌خرید و به سر زراعت می‌رفت و از آنجا برای رسیدگی به خانۀ دایی به شهر می‌آمد. خلاصه، هم آقا بود هم نوکر. یک روز که از دِه، چند بار آرد و آذوقه برای زن‌دایی آورد و تحویل داد از روش زن‌دایی بدگمان شد، فهمید که رفیق دارد.{رفیق در اینجا به معنی معشوقه است} شب به منزل خودش رفت و صبح با چشمان بسته به منزل زن‌دایی آمد و گفت: «چشمم بد جوری درد می‌کند که نمی‌توانم جایی را ببینم، رویش دوا گذاشتم و با دستمال بستم و با عصا به منزل تو آمدم که مبادا خیال کنی من سالم بودم و نیامدم.»زن‌دایی مشغول پختن شیر برنج بود که با یارو بخورد. حسن گفت: «زن‌دایی جان چکار می‌کنی؟» زندایی گفت: «دارم پیرهن و قبای داییت را می‌جوشانم، دیروز که لباس‌های چرکش را آوردی شپش داشت.» حسن هم فوری عرقچین پر از کنه اش را از سرش برداشت و انداخت توی دیگی که شیر برنج یارو پخته می‌شد و گفت: «عرقچین من هم خیلی چرک است، بی زحمت آن را هم بشور.» زن‌دایی داد زد: «حسن! چرا اینکار را کردی؟» حسن گفت: «زن‌دایی جان یک عرقچین شستن که آنقدر دعوا ندارد.» زن‌دایی گفت: «چی میگی؟... داشتم شیر برنج می‌پختم که من و تو با هم بخوریم، تو عرقچینت را توی دیگ شیر برنج انداختی!» حسن گفت: «من که گفتم چشمم درد می‌کند و پاک نمی‌بیند، تقصیر خودت است.»در هر حال شیر برنج نصیب نهر آب شد و فقط این میانه عرقچین حسن سفید و تمیز شد. حسن به منزل برگشت، فردا باز به منزل دایی رفت؛ البته با چشم بسته. زن‌دایی مشغول پختن آش کشک برای یارو بود. حسن پرسید: «زن دایی چکار می‌کنی؟» زن دایی گفت: «دارم آب گرم می‌کنم که سفره و کیسه ها را که از ده آورده ای بشورم تا وقتی چشمت خوب شد برای دایی به ده ببری.» حسن دستمال خیلی چرک خود را از جیب در آورد و دماغ خود را خوب با آن پاک کرد و توی دیگ آش انداخت. زن‌دایی اوقاتش تلخ شد، به حسن گفت: «چرا دستمال چرک خودت را توی دیگ آش انداختی؟» باز حسن گفت: «تقصیر از من نیست. می‌دانی که من چقدر ساده‌ام، هر چه بگویی باور می‌کنم؛ حالا هم که چشم بسته ام؛ پس تقصیر ندارم.»باری، روز سوم حسن عصازنان به منزل زن‌دایی برای اذیت کردنش راه افتاد. امروز یک لقلو(laqlo = ماهیتابه و روغن داغ) روغن توی اجاق گذاشته بود تا داغ بشود و با پلو بخورند که صدای در بلند شد. زن‌دایی وقتی صدای در را شنید معشوق خود را توی صندوق چوبی جا داد و رفت در را باز کرد. حسن آمد و با زن‌دایی احوالپرسی کرد و گفت: «چشمم یک کم بهتر است، شاید بتوانم چند روز دیگر بروم؛ تو کارها را روبراه کن، من امروز خیلی کار دارم؛ باید زودتر بروم.» زن‌دایی به بهانۀ آوردن چیزی رفت توی اتاق تا بلکه حسن زودتر برود. حسن کل که فهمیده بود یارو توی صندوق است روغن داغ داغ را برداشت و در صندوق را باز کرد. آن مرد خیال کرد که آن زن آمده تا او را از صندوق بیرون ببرد، دهانش را برای خنده باز کرد. ولی حسن امانش نداد؛ آن روغن داغ داغ را توی دهنش سرازیر کرد و مرد بدبخت بی نفس کشیدن مرد. و حسن کل خداحافظی کرد و رفت. زن‌دایی، خوشحال برگشت؛ در کوچه را بست؛ به سراغ یارو سر صندوق رفت؛ وقتی در صندوق را باز کرد دید مردک می‌خندد. به او گفت: «پاشا(پاشو) بیا بیرون تا غذا سرد نشده بخوریم.» اما دید نه... مرد تکان نمی‌خورد، فقط می‌خندد. زن به او گفت: «عزیزم حالا موقع خنده نیست، بیا غذا بخوریم؛ آنوقت تفریح کنیم عشق کنیم.» اما دید نه، یارو جواب نمی‌دهد. نزدیک شد، فهمید که او مرده است.هیچ علاجی نداشت، پیش خود گفت: «دیدی چه به روزم آمد؟...» هیچ علاجی نیست مگر اینکه این مشکل به دست حسن کل آسان بشود. بدو بدو رفت پیش حسن. حسن و مادرش خیلی او را تعارف کردند: «چه عجب زن‌دایی جان! بفرمایید ناهار منزل ما باشید.» زن‌دایی که حواسش جای دیگر کار می‌کرد تعارف ها را جوابی گفت و با التماس حسن را به منزل خود آورد و به او گفت: «حسن جون دخیلتم! مرد دزدی توی صندوق ما قایم شده بود، حالا خفه شده و مرده، بیا او را بیرون ببر؛ هر چه می‌خواهی به تو می‌دهم.» حسن با ناز و چک و چونه(چانه) با صد تومن راضی شد که او را بیرون ببرد. صد تومان را گرفت و مرد را از صندوق بیرون آورد و تا حیاط برد، گفت: «من دیگر نمی‌توانم.» زن‌دایی با التماس دویست تومان دیگر داد، حسن باز او را تا دالان منزل آورد و آنجا گذاشت و گفت: «بابا ولم کن همین جا باشد. می‌روم دایی را از ده می‌آورم، او خودش این دزد را بیرون می‌برد.» آه از نهاد زن در آمد گفت: «حسن جون این حرف را نزن، محض رضای خدا، هر چه از من می‌گیری بگیر.» حسن با هزار ناز و کرشمه با پانصد تومن پول نقد راضی شد. این زن‌دایی که برای پنج قران هزار غُر می‌زد حالا خرّاج شده بود. حسن گفت: «همین‌جا باشد، بروم اسباب کار بیارم؛ امشب او را بیرون می‌برم.»حسن رفت و یک الاغ، یک چتر، یک دوک نخریسی و یک عبا خرید به منزل دایی آمد. زن‌دایی بالای سر جنازه گریه می‌کرد. حسن نزدیک صبح، آن مرد را که توی صندوق خشک شده بود به همان حالت نشسته؛ روی الاغ گذاشت و با چتر بالای سرش را سایبان کرد؛ دوک نخریسی را به دستش داد و عبا را به دوشش انداخت؛ از منزل بیرون برد - باز از زن‌دایی و عدۀ شیرینی را گرفت - رفت بیرون شهر توی یک زمین زراعتی خر را ول کرد و خودش گوشه ای پنهان شد. دشتبان داد زد که: «آی خر سوار!» سر خر را بکش. اما دید خبری نیست. یکبار دوبار و چند بار داد زد و فحش داد، اثری ندید مگر آنکه خر مشغول خوردن و از بین بردن زراعت شد. دشتبان با اوقات تلخ جلو آمد با بیل یکی به کمر خر سوار زد. مرد به زمین افتاد. حسن کل از گوشه ای بیرون آمد و داد و فریاد کرد که: «ای مردم این دشتبان برای خاطر یک دسته زراعت پدرم را کشت.» دشتبان بیچاره که کار را اینطور دید با ترس و لرز به التماس افتاد و عذر خواهی کرد و برای توان(tavan = تاوان و خون‌بها) خون او هزار تومان به گردن گرفت و داد. آن روزها توان خون هزار تومان بود. حسن پول را گرفت و پدر را سوار کرد به راه افتاد. آن طرف تر که رسید باز یاروی زن‌دایی را خوب پشت خر نشاند و چتر و عبا و دوک نخریسی و بند و بساط را مرتب کرد. این بار به کشتزار سبز و خرم و باغ بزرگ پر میوه ای رسید. مثل دفعۀ پیش الاغ را ول کرد و خودش پنهان شد و مثل دفعۀ قبل باغبان آمد و پدر(!) را کشت و حسن پولی گرفت و رفت. تا چند روز کاسبی حسن به همین صورت بود. بعد از اینکه سرمایۀ حسابی و فراوانی بهم زد، آن مرد را به خندقی انداخت اما یک جایی از او را با چاقو برید و پیش خود نگاه داشت و به شهر برگشت، یک راست نزد زن‌دایی رفت و گفت: «این چند روز آن مرد دزد پدر ما را در آورد. هر چه پول داشتم و هرچه پول تو به من دادی همه را خرج کردم تا توانستم او را از شهر خارج کنم.» زن‌دایی خیلی به حسن احترام گذاشت، و هر چه پول داشت به او داد و سفارش کرد که: «حسن جون! مبادا برای دایی چیزی بگی» حسن قول داد اما از بس از دست زن‌دایی دل پری داشت باز به فکر نقشه بود.پاییز شد. زراعت تمام شد و دایی از ده به شهر برگشت و نزد زن و بچه آمد. در همسایگی آنها عروسی بود. دایی و زن‌دایی دعوت بودند. روزی که دایی و زن‌دایی می‌خواستند به عروسی بروند. حسن بدجنس، آن تحفه را که از آن مرد با چاقو گرفته بود و پیش خود نگاه داشته بود طوری که هیچ‌کس ملتفت نشود. به لبۀ چارقت(چارقد) زن‌دایی گره زد اما طوری گره زد که سر آن بیرون و معلوم بود.در آن روزها به شهر پیچیده بود که فلان مرد مدتی است گم شده. چون مرد نادرستی بود همه خیال می‌کردند حتماً او را کشته اند و ... خلاصه هر کسی چیزی گفت و دایی اوقاتش تلخ شد. دست زنش را که هنوز ملتفت مطلب نبود گرفت و به منزل برد و کتک مفصلی به او زد و توی طویله زندانیش کرد. صبح سرش را از بیخ تراشید و دور شهر گردانید بعد هم او را سنگسار کردند.حسن کل دیگر تو پوست خود نمی‌گنجید با پول‌هایی که از مسألۀ زن‌دایی به دست آورده بودزندگی مفصلی بهم زد و شاد و خندان بود. هی راه می‌رفت، هی می‌گفت: «زن‌دایی! مغزت بسوزد. زن‌دایی روحت آتش بگیرد.»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد