حقه کچل

افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی

شهر یا استان یا منطقه: اردبیل

منبع یا راوی: ح. صدیق

کتاب مرجع: قصه‌های کچل - ص ۴۶ - انتشارات نبی چاپ دوم

صفحه: 153 - 158

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: کچل

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: nan

در روایت‌های مختلف این قصه معمولاً کچل مال و منال کسانی مثل دزدها و... را صاحب می‌شود و یا در ابتدا از آنها آزار و اذیتی می‌بیند و به جبران آن اموالشان را تصاحب می‌کند. در روایت حقه کچل قهرمان از طمع تاجرها، ساده لوحی ملا، هوسِ خان و وحشت اهالی روستا از امیر استفاده کرده و به مال و ثروتی می‌رسد. نثر قصه ساده و گفتگوها محاوره‌ای است و ما اندکی آن را ویرایش کرده‌ایم.

یکی بود یکی نبود. کچلی بود خیلی تنبل بود. پی کسب و کار نمی‌رفت و از صبح تا شام کنج خانه کز می‌کرد. هر وقت ننه‌اش می‌گفت پاشو برو بیرون دستکم یه خورده هوا بخور می‌گفت: از روباه می‌ترسم ننه آخر سر ننه‌اش نقشه‌ای کشید یک روز آمد به‌اش گفت: کچلکم سر کوچه از آسمان سیب می‌باره همه دارن جمع می‌کنن. کچل دوید سر کوچه که سیب جمع کند، ننه‌اش در را کیپ کرد و گفت دیگه وا نمی‌کنم برو کار پیدا کن، نون در بیار! بینوا کچل خیلی التماس کرد اما وقتی که دید ننه‌اش در را باز نخواهد کرد گفت حالا که همچی شد پس اقلا بمن یک عصا و چند گرده نون بده، برم ببینم قسمتم چیه ننه‌اش از لای در یک عصا و چند گرده‌ی نان دستش داد و در را بست. کچل از دهشان خارج شد و رفت طرف مغان سر راهش به هر تپه‌ای که رسید یکی از نان‌ها را چال کرد تا رسید به اردبیل. تو اردبیل دید یک کاروان بزرگ دارد می‌رود به مغان. کاروانی‌ها همه‌شان تاجر بودند و اموال و اشیاء گرانبهایی می‌بردند به مغان که بفروشند. کچل دید راه کاروان از همان طرفی است که او نان‌هایش را چال کرده خوشحال شد رفت پیش رئیس تاجرها و گفت من هم می‌برین؟ رئیس تاجرها گفت پول داری؟ گفت نه گفت کار می‌کنی؟ گفت آره که کار می‌کنم و قرار شد که مشک آبشان را حمل کند. کچل مشک آب را گرفت انداخت کولش و با کاروان تاجرها به راه افتاد و دم اولین تپه که رسیدند گفت تاجرا می‌خواین براتون از تو زمین به قرص نون در آرم؟ تاجرها محل نگذاشتند، گفتند دیوانه است. کچل به عصایش گفت عصا جون به عشق حضرت سلیمون ازین تپه یه قرص نون بکش بیرون و عصا را زد به زمین، نان بیرون جست و تاجرها تعجب کردند. کچل از تپه‌های دوم و سوم هم همان جور نان در آورد. رئیس تاجرها فکر کرد هر حکمتی که هست باید تو این عصا باشد. رو به کچل و گفت این عصا را می‌فروشی؟ کچل گفت: چرا نفروشم؟ گیرم خیلی گرونه خریدنش از شما نمیاد! رئیس تاجرها گفت همه این کاروان را می‌دیم به تو. کچل گفت کمه، لباساتونم سرش! تاجرها قبول کردند، لباس‌های زربفت گرانقیمتشان را هم در آوردند دادند به کچله و عصا را گرفتند، کچل گفت: اما عصا را دستکم باید سه روز بالا سرتون نگهدارین که به زمین نخوره اگه نه خاصیتشو از دست میده تاجرها عصا را بالا سرشان گرفتند و مواظب بودند به زمین نیفتد. و با این وضع راهشان را گرفتند و رفتند. بشنوید از این طرف که کچل که همه مال‌التجاره و لباس‌های تاجرها را صاحب شد. کاروان را هی کرد و رفت تا رسید به یک مردی که اسبش را بخو کرده بود و داشت نماز می‌خواند گفت آهای مرد مواظب باش کوه داره میاد پایین مرد دست از نماز کشید و کوه را دو دستی چسبید که نریزد. کچل هم اسب را باز کرد سوار شد و همراه قاطرهاش رفت و رفت تا رسید به یک خان که چوپانش را فرستاده بود شهر برایش چیز بخرد و خودش گوسفندهایش را می‌چراند. گفت: آهای خان دختر پادشاه یک دل نه صد دل عاشقت شده منتهایش گفته چون ریش نداری حاضر نیست زنت بشه. خان گفت قربونت برم کچلی جون چه جوری میشه ریش گذاشت؟ کچل گفت اون سگو با یه بز بکش برات ریش بذارم! خان سگ و بز را کشت. کچل خون سگ را مالید به صورت خان پوست بز را هم محکم چسباند به صورتش و گفت سه روز نباید از جایت تکون بخوری والا ریشت نمی‌گیره خان نشست تا ریشش بگیرد. کچل هم گله‌های او را قاطی کاروان خودش کرد و به راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک ده دید همه توی مسجد جمع‌ند رفت بالا منبر و گفت: آهای گوش کنین من از پیش امیر میام، حکم کرده همه اهل ده تا فردا صبح ده را ترک کنن اگر نه پوست از سرشون می‌کنه. اهل ده از مرد و زن و بزرگ و کوچک پا به فرار گذاشتند و از ده خارج شدند و کچل هم یک شبه اهل ده را غارت کرد و رفت ده خودشان رسید. در خانه ننه‌اش. در را زد. ننه‌اش گفت باز که برگشتی گفت: واکن ببین چی آوردم ننه اش در را باز کرد و با خوشحالی همه چیزها را که کچل صاحب شده بود برد تو. اینها را داشته باشیم بشنویم از تاجرها که پس از سه روز هر چه عصا را زمین زدند دیدند خبری از نان نشد. دنبال کچل راه افتادند، رفتند و رفتند تا رسیدند به مرد. مرد که دو دستی کوه را چسبیده بود داد زد: مواظب باشین کوه میاد پایین تاجرها گفتند ول کن بابا کوه میاد پایین چیه؟ مرد یواش یواش دستهایش را کشید دید کوه پایین نمی‌آید. تاجرها پرسیدند یه کچل ندیدی؟ مرد اسم کچل را که شنید و قصه آنها را که فهمید تازه شستش خبردار شد که چه کلاهی سرش رفته او هم دنبال تاجرها راه افتاد، رفتند و رفتند تا رسیدند به خان. خان نشسته بود و صورتش را محکم چسبیده بود آنها را که دید گفت محض رضای خدا از او نور رد شین که ریشم کج در نیاد تاجرها فهمیدند که کچله به او برگ زده گفتند: این بلا رو کچل به سرت آورده؟ گفت: آره! و قصه اش را تمام و کمال تعریف کرد تاجرها او را هم برداشتند و رفتند و رفتند تا رسیدند به ده دیدند مردم در این ور و آن ور قایم میشوند. پرسیدند چه خبر است؟ اهل ده گفتند یک تاجر کچل با یک کاروان مال التجاره و یک اسب و یک گله گوسفند و بز آمد به ما گفت امیر دستور داده اینجا را قتل عام کنند ما هم خودمونو قایم میکنیم. تاجرها همه حال و احوال را برای آنها تعریف کردند. پنج شش تا از ریش سفیدهای ده هم با آنها به دنبال کچل که دهشان را غارت کرده بود راه افتادند. رفتند و رفتند تا سر آخر خانه کچله را پیدا کردند. کچل رفت دم در و گفت هر چه می‌خواین بهتون میدم اگر سر و صدا نمی‌کنین بیایین تو. کچل خیلی احترامشان کرد و شام حسابی برایشان آورد. شام را که خوردند کچل گفت حالا شب است. اگر بخواین برین ممکنه بلایی سرتون بیاد، امشبو خونه من بخوابين فردا صبح اموالتان را وردارین و به سلامتی برگردین. آنها آرام شدند و قبول کردند که شب را همانجا بخوابند. کچل که جا برایشان پهن می‌کرد گفت فقط مواظب باشین عطسه نکنین، چون ننه‌ام مریضه اگر صدای عطسه بشنفه جابه‌جا می‌میره آنها قبول کردند و خوابیدند کچل هم پنهانی یکی از بزها را کشت و کمی از کثافت توی شکمش را درآورد مالید جلو بینی آنها. نصف شبی یکی از تاجرها بیدار شد و دید صدای ناله میاد گوش کرد دید کچل است دارد می‌گوید وای ننه چرا منو پیش مهمونام خجالت‌زده کردی؟ چرا مردی؟ تاجر رفقایش را بیدار کرد. مرد گفت انگار عطسه کرده‌ایم. دستشان را که بردند جلو بینی‌شان دو پا داشتند دو پا قرض کردند و زدند به چاک. کچل هم افتاد دنبالشان که ای نامردا مادرمو کشتین حالا فرار می‌کنین؟ رسید به مرد که لباسش پیچیده بود دور پایش و نمی‌توانست در برود حسابی کتکش زد و آسوده برگشت خانه و سال‌های سال با مالی که صاحب شده بود با ننه‌اش به خوشی زندگی کرد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد