خارکنی که عشقش دخنر پادشاه رو، دوباره زنده کرد (2)

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ل.پ.الول ساتن، ویرایش اولریش مارتسولف، آذر امیرحسینی نیتهامر، سیّد احمد وکیلیان

کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم ص ۴۵۲

صفحه: ۲۲۳ - ۲۲۴

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: خارکن

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

روایت دوم این قصه تا جایی که دختر می میرد با روایت اول تفاوتهایی دارد اما بعد از آن با روایت اول مشابه است. برای همین فقط خلاصه بخش اول قصه را می نویسیم.

خارکنی بود که یک روز گذارش افتاد به باغی، دید درختهای خشک توی باغ زیاد است. ارّه را گذاشت پای یک درخت آن را قطع و بعد خرد کرد. این باغ مال دختر پادشاه بود. دختر صدای شکستن هیزم را که شنید از توی قصر نگاه کرد دید یک پیرمرد دارد هیزم می شکند خیال کرد باغبان به او گفته است، هیچ نگفت. پیرمرد یک پشته هیزم برداشت برد به شهر و فروخت. آمد پشته دوم را بردارد باغبان رسید. او هم خیال کرد که پیرمرد به دستور دختر شاه این کار را می کند. پیرمرد پشته دوم را هم برد و فروخت و برگشت تا پشته سوم را ببرد. باغبان گفت: «این درخت را چند خریدی؟» پیر خارکن گفت: «مگر درخت بیابان هم خرید و فروش دارد؟» باغبان فهمید که او بدون اجازه درخت را قطع کرده. دعوایشان شد. باغبان پای خارکن را به درختی بست و شروع کرد به زدن. از سر و صدای آنها دختر پادشاه آمد توی باغ را نگاه کرد. گفت: «چرا او را می زنی؟» باغبان گفت: «درخت را قطع کرده و می گوید مال خداست.» دختر خندید و گفت: «ولش کن.» بعد آمد توی باغ و به پیرمرد گفت: «عوض کتک هایی که خوردی این چوب ها را بردار و بفروش و با زن و بچه ات بخور.» خارکن گفت: «من زن ندارم، اما یک دختر دارم که کور است. یک مادر پیر هم دارم زنم مرده است.» بعد به امر دختر بارش را برداشت و رفت. آتش عشق دختر به جان خارکن افتاد و شب و روز کارش شد گریه. مادرش به او گفت: «به خواستگاری برو، پادشاه دلرحم است، شاید دخترش را به تو داد.» خارکن به حمام رفت خودش را تمیز کرد و لباس مرتبی پوشید و رفت به قصر. پادشاه به او گفت: «چه می خواهی؟» پیرمرد شروع کرد به گریستن و سرانجام گفت: «من دختر شما را می خواهم.» پادشاه گفت: «چه کاره هستی؟» گفت: «من خارکنم.» پادشاه گفت: «تو دیر آمدی، چون دختر من نامزد پسر وزیر است و پس فردا هم به عقد او در می آید.» خارکن گفت: «منزل من فلان جاست، من از خدا می خواهم که یا دختر شما سر نعش من بیاید، یا من سر نعش او حاضر شوم.» خارکن برگشت به خانه و به درگاه خدا نالید که: «خدایا چه می شد اگر از عدل تو این دختر نصیب من می شد.» پس فردا شهر را آذین بستند و مراسم عقدکنان راه انداختند. مرد خارکن به بیابان رفت قدری گریست و باز به درگاه خدا ناله کرد. بعد آمد دم قصر، دید همه گریه می کنند پرسید: «چه شده؟» گفتند: «وقتی دختر می خواست بله را بگوید، سکته کرد و مرد.»

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد