خارکنی که دوتا دخترشو از خانه بیرون کرد

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ل.پ.الول ساتن، ویرایش اولریش مارتسولف، آذر امیرحسینی نیتهامر، سیّد احمد وکیلیان

کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم ص ۳۵۵

صفحه: ۲۱۵ - ۲۱۷

موجود افسانه‌ای: خرس

نام قهرمان: دو خواهر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: خارکن و همسرش

در مواردی دست یابی قهرمان قصه به موقعیتی جدید در خرابه ها، مکان های پرت و.... انجام می گیرد. به خرابه افتادن و خرابه نشینی بدترین و اسفناک ترین وضعیت برای قهرمان قصه است. اما ناگهان اندک نوری یا حرکت جانوری او را به شرایطی ویژه رهنمون می کند. معمولاً راهی یا گنجی پیدا می شود که نگهبان یا صاحب آن حیوان یا دیوی است. در روایت «خارکنی که دو تا .... »،خواهران در خرابه نوری می بینند و از پس پیگیری آن به غاری می رسند و... . خلاصه این قصه را که متن کامل آن در کتاب «قصه های مشدی گلین خانم» ضبط شده، می نویسیم.

خارکنی بود که دو تا دختر داشت. روزی از روزها رفقایش به به او گفتند که یک وعده غذا ما را مهمان کن. خارکن شب به خانه آمد و به زنش گفت: «رفقایم از من خواسته اند که مهمانشان کنم.» زن گفت: «پس برای شب دعوتشان کن که من وقت داشته باشم غذا را مهیا کنم.» صبح فردا، خارکن دو تا دخترش را برداشت و برد، قدری برنج و گوشت و روغن خرید داد به آنها تا ببرند به خانه. زن خارکن غذایی درست کرد و قوم و خویشهایش را خبر کرد نشستند و غذا را خوردند. شب مرد با رفقایش آمد. ساعتی گذشت. مرد دید از شام خبری نیست. رفت به زن گفت: «پس شام چی شد؟» زن گفت: «وقتی دخترها برنج را به خانه می آوردند، دستمال باز شده و برنجها روی زمین می ریزند. مشغول جمع کردن برنج می شوند که سگها می آیند و گوشت و روغنها را می خورند.» مرد زد توی سر خودش و رفت روی پشت بام تا خودش را پایین بیندازد. روی بام که رفت چشمش افتاد به حیاط همسایه دید یک پیرزن مردنی، نشسته لب چاهک و دستهایش را می شوید. سنگی به طرف او پرت کرد سنگ به سر پیرزن خورد و او را کشت. اهالی منزل توی حیاط ریختند و جیغ می زدند: «کی سنگ تو سر ننه زده؟ کی ننه را کشته؟» مرد خارکن مهمانهایش را به بهانه تسلیت گویی برد به خانه همسایه. آنجا شام را خوردند و رفتند دنبال کارشان. مرد خارکن به خانه آمد، دست دخترهایش را گرفت و برد دم در دروازه شهر و توی خرابه ای رهایشان کرد و خودش برگشت. دخترها شروع کردند به گریه کردن، یک وقت چشمشان خورد به یک روشنایی. رفتند به طرف آن، دیدند از لای یک تخته سنگ روشنایی بیرون می زند. تخته سنگ را برداشتند، دیدند غاری است. وارد شدند. چشمشان خورد به یک خرس بزرگ. سلام کردند. خرس با سر جواب داد. بعد اشاره کرد که بنشینند. برایشان شام آورد و با ایما و اشاره از آن ها پرسید: «زن من می شوید، همه چیز دارم.» بعد آنها را برد توی تک تک اتاق ها و خمره های پر از سکه و اثاثیه و چیزهای دیگر را نشانشان داد. دخترها قبول کردند. شب آنجا خوابیدند. صبح خرس به دختر کوچک گفت: «بیا سر مرا بجور»، دختر بزرگتر به بهانه درست کردن غذا بلند شد و رفت ظرف بزرگی آب جوش درست کرد. خرس که سرش توی دامن دختر کوچک بود، خوابش برد. خواهر بزرگ او را صدا کرد، و دوتایی ظرف آب جوش را آوردند ریختند روی سر خرس و او را کشتند. ناهارشان را خوردند و بعد خواهر بزرگ رفت مقداری پول از تو خمره برداشت و رفت به شهر و یک خانه با غلام و کنیز و اثاثیه خرید. شب چند تا حمال اجیر کردند، آمدند و هر چه توی غار بود برداشتند و به خانه اشان بردند. خواهرها همه چیز را بین خودشان تقسیم کردند و قرار گذاشتند هر روز یک کدامشان خرج خانه را بدهد. یک ماه گذشت. روزی خواهرها پدرشان را دیدند که مثل دیوانه ها با خودش حرف می زد و می رفت. به غلام گفتند: «آن مرد را صدا کن.» مرد آمد جلو و سلام کرد. خواهرها روبند زده بودند. از مرد چند تا سوال کردند و بعد پرسیدند: «اولاد هم داری؟» مرد به گریه افتاد. گفت: «دو تا دختر داشتم. روزگار با من کج رفتاری کرد، آنها را انداختم بیرون. حالا از غصه آنها دیوانه شده ام.» دخترها قدری به او پول دادند و گفتند که فردا زنش را هم با خودش بیاورد. مرد به خانه رفت و ماجرا را گفت. فردا زنش را هم با خودش آورد. دخترها از زن پرسیدند: «مگر بچه های شما چه کار کرده بودند که آنها را بیرون کردید؟» زن گفت: «سالها بود که فامیلم از من ولیمه می خواستند من هم برنج و گوشتی را که شوهرم فرستاده بود، درست کردم و به آنها دادم. این بی انصاف شبانه بچه های مرا بیرون کرد. صبح رفتیم توی خرابه گشتیم اما پیدایشان نکردیم. حالا این مرد از غصه و پشیمانی دیوانه شده، من هم این خانه و آن خانه می گردم بلکه پیدایشان کنم.» دختر گفت: «اگر بچه هایت را ببینی می شناسی؟» زن گفت: «کدام کوری است که بچه هایش را نشناسد.» دخترها رویشان را باز کردند. خارکن و زنش از خوشحالی غش کردند. دخترها آنها را به هوش آوردند، برایشان لباس نو خریدند و دکانی هم برای پدرشان خریدند تا در آن تجارت کند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد