خجه چاهی

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول، بخش اول، ص ۱۰، انتشارات امیر کبیر، چاپ دوم ۱۳۵۷

صفحه: 273-275

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: چوپان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: خجه چاهی و مار

زنده یاد «ابوالقاسم انجوی شیرازی»، در کتاب «گل به صنوبر چه کرد؟»، چهار روایت از قصه ای تحت عنوان «فاطمه غرغرو» گرد آورده است. این روایت ها از شهرها و روستاهای مختلف به دست او رسیده است. طی یادداشتی که انجوی در پی روایات این قصه نوشته نام زن در اکثر روایات «خدیجه» است. «خجه» نیز مصغر و لفظ عامی خدیجه است. در قصه ها و افسانه ها مار یکی از ترسناک ترین دشمنان آدمی است. آنگاه که ماری از دست زنی غرغرو و وراج و ایرادگیر فرار می کند، نظرگاه نوع قصه ها را نسبت به این بلیه نشان می دهد.

زنی بود به نام «خدیجه» که به او «خجه» می گفتند. «خجه» بسیار بد اخلاق و وراج بود و دایم سر شوهرش غر می زد و از او توقعات بی جا داشت. هر چه مرد به گوشش می خواند که آخر زن حسابی من یک عمله هستم و درآمد زیادی ندارم، دخل و خرج آدم هم که باید به هم بخواند، اما زن این حرف ها تو گوشش نمی رفت و مدام به جان مرد نق می زد تا این که مرد از دست او خسته شد و خانه و شهر و دیار را گذاشت و خودش را گم و گور کرد. زن هر چه دنبال او گشت پیدایش نکرد. اما «خجه» دست از بد زبانی و ستیزه برنداشت. حالا هم که شوهرش رفته بود، همسایه ها از دست او راحتی نداشتند. این بود که مردم به کدخدا شکایت بردند. کدخدا، زن را همراه یک توله سگ یکساله در جوال کرد و چوب کشید به جان توله. سگ توله سگ هم هجوم می برد به زن و او را چنگ می زد و گوشتش را به دندان می گرفت. این تنبیه هم زن را به راه نیاورد. باز مردم شکایت بردند به کدخدا. با مشورت چند ریش سفید، قرار شد «خجه» را ببرند و در چاه بیندازند. همین کار را هم کردند. پس از چند روز چوپانی آمد برای گوسفندانش از چاه آب بکشد، دلو را پایین انداخت اما آن چه با دلو بالا آمد، آب نبود بلکه یک مار بود. چوپان می خواست مار را در چاه بیندازد که مار به حرف آمد که تو را به خدا مرا از دست این «خجه چاهی» نجات بده. من هم خدمت تو را جبران می کنم. چوپان مار را بیرون آورد. مار گفت: من سال هاست در این چاه زندگی می کنم و هیچ کس جرأت نمی کرد به من نزدیک شود، اما چند روزی است که زنی به این چاه آمده و من از دست او به امان آمده ام. تو مرا نجات دادی حالا برای جبران آن، من می روم و دور گردن دختر پادشاه می پیچم. هیچ کس هم نمی تواند مرا از گردن دختر پادشاه باز کند. تو بیا و شرط بگذار که دختر را به عقدت در آورند و نیمی از ثروت پادشاه را به تو بدهند تا مرا باز کنی. نوشته ای هم از پادشاه بگیر که زیر قولش نزند. بعد تنها داخل اتاق بیا و به من دست بزن. من راهم را می کشم و می روم. مار این حرف را زد و رفت. ماجرای پیچیدن مار به دور گردن دختر پادشاه وقتی در شهر پیچید که به دستور شاه دو تن از طبیبانی را که نتوانسته بودند مار را از دختر دور کنند، گردن زدند و جنازه هایشان را بر دروازه های شهر آویزان کردند. چوپان نزد شاه رفت و شروط خود را گفت و از او نوشته و امضاء گرفت که در صورت باز شدن مار دخترش را به عقد چوپان در آورد و نیمی از ثروتش را هم به او بدهد. اگر چوپان نتوانست کارش را انجام بدهد، گردن او را بزند. چوپان وارد اتاق دختر پادشاه شد و دید مار دور گردن دختر حلقه زده است. پیش رفت و به مار دست زد. مار حلقه خود را باز کرد و رفت. به دستور شاه جشن گرفتند و دختر را به عقد چوپان در آوردند. مار رفت و به گردن دختر یکی از بزرگان و ثروتمندان شهر پیچید. هیچ کس نتوانست درد را علاج کند تا این که به یاد داماد پادشاه افتادند و به سراغ او رفتند. چوپان با همان شرایط قبلی حاضر شد مار را دور کند. پذیرفتند. چوپان به اتاق دختر رفت. مار حلقه اش را باز کرد. اما موقع رفتن به چوپان گفت: «دفعه اولیه، جبران خدمتی که به من کردی، باز شدم. این بار هم به پاس دوستی و آبرویت باز شدم. اما اگر دفعه دیگر بیایی، چنان نیش به کف پایت بزنم که کرک سرت را باد ببرد.» این را گفت و رفت. مار رفت و به گردن دختر یکی از بزرگان و ثروتمندان شهر پیچید. هر چه کوشیدند و هر که را طلبیدند، کاری از پیش نرفت تا این که به سراغ داماد پادشاه رفتند. اما هر چه اصرار کردند، چوپان بهانه آورد و گفت: «نمی توانم بیایم.» تا این که پدر دختر نزد چوپان رفت و شروع به التماس و درخواست کرد و قول همه دارایی اش را به او داد. چوپان دلش سوخت و راه افتاد و رفت تا به خانه دختر رسید وارد اتاق شد و در گوش مار گفت: «من نیامدم که تو بازشوی. به خاطر دوستی ای که بین ما هست، آمدم به تو بگویم که «خجه چاهی» از چاه بیرون آمده و شهر به شهر و دیار به دیار دنبال تو می گردد. حالا می خواهی بازشو می خواهی نشو.» مار تا این خبر را شنید، حلقه اش را باز کرد و بدون معطلی پا به فرار گذاشت.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد