خرتر هم در دنیا پیدا میشه
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: ل. پ. الول ساتن. ویرایش اولریش مارتولف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم - ص ۱۴۰، نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۴
صفحه: 283-284
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: --
جنسیت قهرمان/قهرمانان: --
نام ضد قهرمان: --
از این قصه روایت های دیگری نیز آورده ایم روایت «خرتر هم....» در کتاب «قصه های مشدی گلین خانم» ضبط شده است. خلاصه آن را می نویسیم.
در زمان های قدیم پسر جوانی رفت و از ده دیگری دختری را عقد کرد و به خانه آورد. روزی که مادر شوهر در خانه نبود، عروس لخت شد و غسل کرد. وقتی آمد لباس هایش را بپوشد، گوساله که گوشه حیاط بسته شده بود، بنا کرد به ما...ما کردن. عروس خیال کرد گوساله می گه: «مادر شوهرت که آمد، من بهش می گم.» عروس پیراهنش را درآورد و انداخت روی گوساله و گفت: «این را بگیر و به جان خانم چیزی نگو.» گوساله باز صدا کرد. عروس تنبانش را هم کند و انداخت روی گوساله و گفت: «بیا! این ها همه مال. تو به جان خانم نگو.» در این موقع مادر شوهر سر رسید و دید عروسش لخت است و لباس هایش هم ریخته روی گوساله. پرسید: «چرا لخت شدی؟ این چه وضعیه.» دختر شروع کرد به گریه کردن. مادر شوهر رفت و یک چوب آورد و گفت: «اگر راستش را نگویی می کشمت.» عروس به ناچار ماجرا را تعریف کرد. مادر شوهر با چوب افتاد به جان عروس که: «چرا جلوی گوساله نر لخت شدی؟» در این بین، شوهر دختر از در تو آمد و دید مادرش با چوب به جان زنش افتاده و دختر از بس کتک خورده سیاه و کبود شده. گفت: «چرا تو را اینطور کتک زده؟» دختر گفت: «تقصیر تو است. اگر تو دیشب آن کار را نمی کردی، لازم نبود لخت بشوم و غسل کنم.» شوهر پیش خودش گفت: «باید از دست این ها فرار کنم. اگر زنم خر نباشد، رخت هایش را روی گاو نمی ریزد که او هم سر و صدا راه بیندازد. مادر هم خرتر از او است که دختر را به خاطر این قضیه این طور کتک زده.» مرد از ده بیرون رفت. شب رسید به یک آبادی. دید زنی یک چراغ و یک بته به دست گرفته و می رود. از او پرسید: «این وقت شب کجا می روی؟» زن گفت: «می روم خانه همسایه آتش بگیرم برای اجاق خانه مان.» مرد بته را از او گرفت و با چراغ آن را آتش زد و داد به دستش، گفت: «بردار و برو!» زن گفت: «تو معجزه می کنی. بیا بریم به خانه ما.» آن شب پدر و مادر زن از مرد پذیرایی کردند. مرد دید این ها خرتر از زن و مادر خودش هستند. فردا از آن آبادی هم بیرون رفت. ظهر بود که رسید به یک آبادی دیگر. در اولین خانه را زد و قدری آب خواست. زن صاحبخانه رفت و توی یک کاسه برای او آب آورد. مرد دید جرم غذاها توی کاسه روی هم انباشته شده. پرسید: «مگر شما کاسه هایتان را نمی شویید.» زن گفت: «شستن دیگر چیست؟ ما آن قدر از کاسه ها استفاده می کنیم تا پر شود. بعد آن را می اندازیم دور و یکی دیگر برمی داریم.» گفت: «کجا می اندازید؟» گفت: «ته آبادی.» مرد رفت به جایی که زن گفته بود. دید کاسه و کوزه و کماجدان زیادی آن جا ریخته. کاسه زن را شست و برد به در خانه اش. بعد اتاقی اجاره کرد. هر روز می رفت و ظرف هایی که مردم دور انداخته بودند، می شست و توی اتاقش جمع می کرد. روزی یکی از اهالی متوجه کار مرد شد. رفت توی آبادی و جار زد: «ايها الناس! بیایید، کاسه گشادکن آمده!» از آن به بعد اهالی به مرد پول می دادند، او هم ظرف هایشان را می شست و تمیز می کرد. مدتی آن جا بود. پول زیادی به دست آورد. مقدار زیادی هم ظروف جمع کرد. روزی پنجاه- شصت تا قاطر اجاره کرد. ظرف ها را بار آن ها کرد و به طرف ده خودش راه افتاد. وقتی به خانه رسید مادرش پرسید: «کجا بودی؟» گفت: «رفتم بلکه جایی پیدا کنم که آدم هایش از شما فهمیده تر باشند. اما هر چه رفتم دیدم از شماها خرترند. ناچار برگشتم پیش خرهای خودم.»