خروس زیرک
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهریپور
شهر یا استان یا منطقه: لرستان
منبع یا راوی: گردآورنده: بهرام فرخ فال - انتشارات شباهنگ چاپ اول ۱۳۵۸
کتاب مرجع: افسانههای لرستان
صفحه: ۳۰۳-۳۰۴
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: خروس
جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: روباه
افسانههای خروس و روباه در حقیقت جنگ میان روستاییان و حیوانات وحشیای است که مرغان و چارپایان آنها را مورد حمله قرار میدهند و طرف پیروز در این نبرد، مرغان خانگی و حیوانات اهلی به نمایندگی از طرف آدمیان هستند.
غروب یکی از روزها، خروسی رفت بالای درختی تا چرتی بزند. سگ آبادی که از آنجا میگذشت خروس را دید و گفت: «آهای آقا خروسه مگر نمیبینی که هوا تاریک شده و باید برگردیم؟»خروس گفت: «مگر نمیدانی که هوا گرم شده؟ من حوصلهی برگشتن ندارم و میخواهم امشب روی همین شاخه بخوابم.»سگ هرچه اصرار کرد، خروس قبول نکرد و همانجا خوابید. سگ هم مجبور شد زیر درخت بخوابد و مواظب خروس باشد. نزدیک صبح بود که خروس بیدار شد. پر و بالش را به هم زد و روی شاخهی درخت قوقولو قوقویی سر داد. روباهی از آن طرفها میگذشت. صدای خروس را شنید و با خود گفت: «به به، امروز عجب غذای چرب و نرمی پیدا کردهام. باید صبحانهی مفصلی بخورم.»روباه زیر درخت رفت و با زبان چرب و نرمش گفت: «سلام آقا خروسه، صبح به خیر. تو نمیترسی که تنهایی اینجا خوابیدهای؟»خروس گفت: «سلام و زهر مار. چرا نمیگذاری آوازم را بخوانم و طلوع صبح را به همه خبر بدهم؟» سپس قوقولی قوقوی دیگری سرداد و گفت: «من از هیچ چیز نمی ترسم مگر ممکن است که خروسها ترسو باشند؟!» روباه گفت: «معذرت میخواهم، قصد ناراحت کردن تو را نداشتم. من هم عادت دارم صبح زود با آواز قشنگ خروسها از خواب بیدار بشوم. امروز هم قرار است برایم مهمان بیاید. لطفاً شما نگاه کنید و ببینید مهمانهایم از کنار درختهای پشت سرت نمیآیند؟!»خروس که مواظب حرکات روباه بود فکری کرد و گفت: «چشمهای من ضعیف است و فاصلهی زیادی را نمیتوانم ببینم. تو به من نگاه کن، یک بار دور درخت را بچرخ و بیا بالا تا خودت آن طرفها را نگاه کنی.» روباه که فکر میکرد به همین سادگی توانسته است خروس را فریب بدهد قبول کرد و با خود گفت: «عجب خروس احمقی گیر آوردهام. دور درخت میگردم و بعد میروم بالا و او را میگیرم.»هنوز قدم اول را بر نداشته بود که سگ از پشت درخت پرید و دم روباه را با دندان کند. روباه به هر زحمتی بود خودش را از چنگ سگ خلاص کرد و پا گذاشت به فرار و همانطور که مینالید. صدای سگ را شنید که می گفت: «آهای آقا روباهه با این عجله کجا میروی؟ برگرد و دمت را بردار.»