خل و برادر سواددار

افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ

شهر یا استان یا منطقه: قوچان

منبع یا راوی: راوی: آقای ابراهیم نظری قوچان، 67 ساله ساکن موسی‌الرضا نظری

کتاب مرجع: افسانه‌های قوچانی - موضوع پایان نامه تحصیلی آقای علی اصغر ارجی

صفحه: 355 - 363

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: برادر خله

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: برادر سواددار یا عاقله

این روایت با گویش قوچانی در پایان‌نامه تحصیلی آقای علی اصغر ارجی ضبط شده است. ما آن را به فارسی معمول برگردانده‌ایم. دیوانه‌ها و خل‌های قصه‌ها و افسانه‌ها، عرف‌ستیز هستند.آنچه به ایشان ظاهری خل یا دیوانه می‌دهد، ، همین رفتار خلاف عادات است. در مقابل این دسته «عقلا»ی قصه ها حضور دارند که رفتار حسابگرانه داشته و در عین حال طماع هستند در روایت خل و برادر سواددار،برادر خُل «دیوانه وار» پادشاه را می‌کشد و دودمان دیو را بر باد می‌دهد و سرانجام با «دیوانگی» خود بر «عقل» برادر پیروز می‌شود و نشانه این پیروزی ازدواج با زن برادر «عاقل» است. اما برادر عاقل کشته‌ی طمع خویش می شود و مغلوب برادر خل.

مردی بود که دو تا پسر داشت. یکی از این‌ها با سواد بود و فکرش نسبتاً خوب کار می‌کرد و آن یکی بی‌سواد و همچی یک کم خل بود. پدرشان که مُرد یک بز و یک ماده گاو برایشان گذاشت. مدتی از مرگ پدر گذشته بود که پسر خل آمد یخه‌ی پیراهن برادرش را چسبید که: بیا ثروت پدرمان را تقسیم کنیم، آن یکی گفت برادر جان! پدر ما که ثروتی نداشت. خله گفت: «هر چه که داره تقسیم می‌کنیم.» نشستن به تقسیم کردن. ماده گاو به پسر خله افتاد و بز نصیب عاقله شد. چند روزی از این میان گذشت. یک روز سر صبح پسر خل بلند شد و شاخ بند گوساله را گرفت که ببرد. برادرش پرسید: «کجا می روی؟» گفت:«می‌روم بفروشمش» گفت: « پسرجان این یک یادگاری از پدرمان است حیفه نفروشش.» پسر خله :گفت می‌فروشم، عاقله دید این حرف تو کله اش نمی رود گفت: ببر .پسر خل در میان راه دید یک شانه به سر روی یک دیوار نشسته و می گوید : «هوپ هوپ» گفت: ها! می‌خواهی ماده گاو را بخری؟ این گفت: «هوپ هوپ .»خله گفت: « دویست تومن.» او گفت:« هوپ هوپ» گفت: بیاورم ببندم. گفت: هوپ هوپ. پسر ماده گاو را برد و توی خرابه بست و گفت:«پولش را بده» گفت: هوپ هوپ گفت: فردا بیام؟ گفت: هوپ هوپ. خله راهش را کشید و به خانه آمد. برادرش پرسید: ماده گاو را چه کار کردی؟ گفت: دویست تومن فروختمش به هوپ هوپی. گفت: پولش را گرفتی؟ - نه - کِی گفته؟ گفته فردا.عاقله گفت:« خوب جونم مرگ بشی هوپ هوپی یک حیوونه. حیوون به آدم پول میده؟ گفت: بَه! پدرش را در می‌آورم. من ازش می‌گیرم. مگر ولش می‌کنم؟ »پسر خل صبح بلند شد و رفت دید شانه به سر همان جا نشسته، گفت: «آمدم برای پول.» این باز گفت: «هوپ هوپ» خله گفت: نداری؟ گفت: هوپ هوپ گفت: بروم فردا بیایم؟ گفت: هوپ هوپ. خله گفت: فردا میام نگی پس فردا بیا. گفت: هوپ هوپ. خله برگشت و آمد. برادرش پرسید: گرفتی؟ گفت: نه گفته فردا. برادره گفت:« نه بابا اون پول رفت. دیگه پول به تو نمیده» خله شب را گذراند و صبح باز بلند شد رفت پیش شانه به سر. سلام کرد و گفت: «پولو جور کردی؟» این گفت «هوپ هوپ» گفت: باید بدهی. خلاصه خله هر چی گفت شانه به سر هوپ هوپ کرد. خله ناراحت شد که دو روزه پولش را نمی دهد. سنگی برداشت که او را بزند. شانه به سر پرید و رفت تو یک سوراخ. پسر هم جا پایش را محکم کرد تا خودش را به سوراخ برساند هر جوری بود خودش را بالا کشید و سوراخ را به هم زد و خراب کرد. بعد دید اوو وَه! هفت تا خم ردیف پر از جواهرات آنجاست. گفت:« خانه پدرت خراب !تو این همه پول داری و مرا اذیت می‌کنی. میگی برو فردا بیا.» بعد به اندازه دویست تومان شمرد و گفت : «ببین این دویست تومنه بیشتر بر نداشتم.» راهش را کشید و آمد. برادرش گفت: گرفتی؟ - بله! کو؟ - ایناها! برادر نگاه کرد دید او و وه همه اش جواهرات است. گفت: کجا بودی که ببینی برادر جان. این خانه خراب هفت تا خم پول داره! برادر عاقل تا این حرف را شنید، شروع کرد به پذیرایی از برادر خل و چرب زبانی کردن. بعد گفت: « می‌شود برویم خانه آن شانه به سر را به من نشان بدهی؟» خله گفت: «بله می‌شود. برای چه نشود؟» برادر سواددار به زنش گفت: یک کمی گندم برای ما برشته کن. زن کمی گندم برشته کرد. هوا هم ابر آبی (نیمه ابری)‌ بود. برادر عاقل گندم برشته شده را توی جیبش ریخت و خله از جلو و او از پشت سرش حرکت کردند. برادر عاقل مشت مشت گندم ها را به هوا می ریخت و می گفت: « برادر از هوا گندم برشته می‌بارد.» خله گفت: «آره برادر جان امروز از هوا گندم برشته می بارد» و خم می‌شد و گندم‌ها را از زمین بر می‌داشت و می خورد. رفتند تا رسیدند. سوراخ را نشان برادرش داد و گفت:« این همان سوراخ است» برگشتند. یکی دو شب گذشت و برادر سواد‌دار نقشه ای کشید. به زنش گفت: زن. گفت: بله گفت:«برنامه ای دارم و می‌خواهم بروم و این پولها را بردارم.» زنش گفت: «می فهمند خوب نیست». گفت: «نه! می روم و می آورم.» یک شب برادر سواددار جوالی (بارجامه، کیسه بزرگ از نخ ضخیم) برداشت و رفت سراغ سوراخ و هفت تا خم را ریخت توی آن و به خانه برگشت و جایی پنهان کرد. صبح جارچی ها میان شهر جار زدند که: « هر کس خزانه شاه را زده انعام دارد.» تا برادر خل این را شنید رفت و گفت :«من دزدیدم» گفت: کی دزدیدی؟ گفت: «همان روزی که از هوا گندم برشته می‌بارید.» این را دیوانه می‌گفتند دیگر. راست هم می گفتند. به خله گفتند «آخر پدر سوخته مگر از هوا هم گندم برشته می‌بارد؟ !» خله را گرفتند و یک شکم سیر کتکش زدند و ولش کردند. خله هم قسم خورد که:« اگر پادشاه را نکشتم.»روزی از روزها رفت دوروبر خانه‌ی پادشاه و یواشکی از روی دیوار پرید تو حیاط و فوری تو تنور قایم شد. پاسی از شب گذشته بود که خله از تنور بیرون آمد و رفت به طرف اتاق پادشاه دید یک چراغ کنار این دستش، یک چراغ کنار آن دستش، یکی زیر پایش، یکی بالای سرش روشن است و سلطان با تشریفات زیاد خوابیده است. خنجرش را کشید و سر پادشاه را برید و در رفت. وقتی وارد خانه شد برادرش دید به! دست و بال خله خونی است و کله‌ی پادشاه را هم زده زیر بغلش و آورده .گفت: این چه کاری بود تو کردی؟ گفت:«پدر سوخته ها مرا زدند. برای همین این کار را کردم.» برادر عاقل او را به زبان گرفت و گفت: «بیاور ببر بینداز آنجا، میان آخور. دست و پایت را هم بشور. چایی مایی هم بخور خسته ای .»خله کلّه پادشاه را برد و میان آخور انداخت. دست و پایش را شست و چایی مایی اش را هم خورد. برادر عاقل جای او را انداخت و گفت: «بگیر بخواب خسته ای.» وقتی خله خوابید عاقله رفت و کلّه شاه را برداشت و جایی دفن کرد. بعد یک بز را کشت و کله اش را توی آخور جای کله شاه گذاشت و برگشت. خله بیدار شد .عاقله او را ترساند و گفت: برادر جان تو رفتی شاه را کشتی. صبح می آیند و یخه ات را می‌گیرند و می‌برند اعدامت می کنند. می کُشنت. گفت:«حالا چه کار کنم؟» گفت: «بیا ببریم تو چاه بنداریم.» بلند شدند و کلّه بز را گذاشتند تو یک توبره و انداختند توی چاه و دهنۀ چاه را گرفتند و برگشتند. صبح که شد ولوله افتاد که: «کلّه .» شاه را کنده اند. کله شاه را کنده اند باز جارچی آمد تو شهر که :«هر کس کلّه شاه را کنده، آنقدر و اینقدر انعام دارد.» خله دوید جلو و گفت:«من کنده ام.»گفتند کجاست؟ گفت: «انداختم تو چاه» خله را برداشتند و آوردند سر چاه طنابی به کمرش بستند و خله رفت تو چاه. وقتی می خواست کله را بردارد دید شاخ دارد از پایین گفت: «پادشاه شما بلّیهَ یا نابلّیه. »آنها گفتند: «پدر سگ بلّی چیه، نابَلّی چیه، بیار بالا» خُله که کله را بالا آورد دیدند کلۀ بز است گفتند: بابا این خودش که دیوانه است هیچ پدرش هم دیوانه است. خله را گرفتند تا جایی که می‌خورد زدندش بعد رهایش کردند. خله آمد خانه، برادر عاقل با خود فکر کرد: جواهرات را من قایم کرده ام، برادرم هم که رفته و کله شاه را کنده، خوب است یک چند وقتی از این شهر بروم. مدتی این ور آن ور،ِ توی این قلعه و آن قلعه دعانویسی کنم تا ببینم عاقبت چه می شود. کتابِ دعایش را برداشت، از زنش خدا حافظی کرد و در رفت، پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا به یک دیو برخورد. سلام کرد دیو جواب سلامش را داد و پرسید: «تو چه کاره ای؟» گفت: «من ملّا هستم.» گفت: کجا می روی؟ گفت: می روم به این قلعه ملعه ها، مکتبی باز کنم و به بچه ها خواندن یاد بدهم. دیو گفت: بیا با من برویم. من چهل تا دختر دارم اینها را سواد دارکن. هر چی هم خواستی به تو می‌دهم. راه افتادند. دیو او را برد به یک جای خیلی خوب. خانۀ بزرگی بود. دیو دخترهایش را صدا زد و هر چهل تا را به او سپرد و دیو رفت. برادر عاقل یک مکتب باز کرد و به بچه ها درس می داد .مدتی گذشت. برادر خل به زن برادرش گفت:« زن داداش! مردم یک مرغشان گم می‌شود می‌روند دنبالش، آن وقت من داداشم گم شده دنبالش نروم؟ من می روم دنبال داداشم.» بلند شد و دو تا نان توی کوله پشتی اش گذاشت و پشت به شهر و رو به بیابان راه افتاد. از قضای روزگار او هم با دیو برخورد کرد. پس از سلام و جواب سلام دیو گفت: « تو چه کاره ای؟ »خله گفت:من چوپانم. دیو گفت: کار چوپانی را خوب بلدی؟ گفت بله . دیو گفت: «بیا برویم. من یک گله گوسفند دارم.» راه افتادند وقتی از حیاط خانه دیو رد می‌شدند. خله نگاه کرد دید بَه! برادرش هم آنجاست. گفت: «برادر تو هم اینجایی!» عاقله گفت:«آره، جانه مرگ بشی. اینجا هم نمی‌گذاری راحت باشم؟» خلاصه دیو یک گله گوسفند به دست خله سپرد و رفت. برادر عاقل به خله گفت: « برادر جان! این گوسفندها مال دیو است. متوجه باش گرگ آنها را نخورد اگر توی بیابان به گرگ برخوردی از این سنگ که دیدی پشت اجاق می‌گذارند، بردار به طرفش پرت کن تا فرار کند. خوب او را نصیحت کرد. خله گوسفندها را برداشت و برد به بیابان بچراند بعد از ظهر گوسفندها را جمع کرد تا به استخر ببرد آب بخورند، میان راه به جوی آب بزرگی رسیدند. گوسفندها نمی توانستند از آن رد شوند. هر چه با چوب آنها را می زد فایده ای نداشت. نگاهی به آنها کرد و پیش خودش فکر کرد:«آها! اینها چارق به پایشان است نمی‌توانند رد بشوند. »چاقویش را در آورد و یکی یکی سم های گوسفندها را برید. گوسفندها را شل و پل کرد. هی از این ور به آن ورمی افتادند. خلاصه یکی یکی گوسفندها را پرت کرد آن طرف جو. در این بین گرگی هم میان گله افتاد. خله فرار کرد و رفت پیش برادرش که: برادر گرگ آمده، آن سنگ را بده گرگ را بزنم. گفت: ای جونه مرگ بشوی مگر سنگ تو بیابان نبود که تو دنبال این سنگ آمدی؟ حالا بیا به این بچه ها درس بده تا من بروم ببینم چه شده. عاقله رفت ببیند چه شده خله از دختران دیو پرسید: چند وقت است برادر من به شما درس می‌ده؟ گفتند چهل روز. گفت: « سرهایتان را همیشه شسته یا نه؟»گفتند: نه. خله فوری رفت و یک دیگ بزرگ آب روی اجاق گذاشت. وقتی آب خوب جوشید، دخترها را دو تا دو تا گرفت و کله هایشان را کرد تو آب جوش. بعد هم دو تا دو تا گذاشتشان توی یک رف. بعد زیر گلوی هر کدام یک شاخه دو سر گذاشت. بچه دیوها مچاله می‌شدند و چشمشان رو به آسمان بر می گشت.از آن طرف برادر عاقل رفت و دید، خله همۀ گوسفندها را شل و پل کرده، تعدادی هم گرگ خفه کرده. آمد پیش برادرش و گفت: «چه کار کردی؟» گفت: «هیچی! تو سی چهل روز اینها را درس می‌دادی، سرهاشان را نشسته بودند، من شستم ببین چه میخندند!» برادر نگاه کرد دید بچه های دیو را کشته. گفت:« ای جونه مرگ بشوی تو که اینها را کشته ای. بیا زود از اینجا فرار کنیم. الان است که دیو سر برسد و پدرمان را در بیاورد.» رفتند و چند تا نان لای بقچه گذاشتند و فرار کردند. خیلی دور شده بودند که دیدند یک سنگ آسیاب میان راه افتاده. خله گفت: «برادر، برادر این سر تیشۀ ننه است که اینجا افتاده.» عاقله گفت:«جونه مرگ بشوی. این سنگ آسیابست. سر تیشه ننه کجا بود؟» گفت: نه! سر تیشه تنه است، خم شد و دست کرد تو سوراخ سنگ و یا علی گفت و آن را انداخت روی شانه اش. و دِ برو که رفتی! عاقله هر کاری کرد که او سنگ را بیندازد جواب شنید:« نه! سر تیشه ننه است که اینجا افتاده.» مدتی راه رفتند تا رسیدند به یک بیابان. آنجا چشمشان افتاد به یک درخت بزرگ که دویست نفر می‌توانستند زیر سایه اش بنشینند. عاقله گفت برویم میان شاخه های بالایی این درخت قایم شویم. اگر دیو آمد ما را نبیند. این را گفت و فوری بالای درخت رفت.خله هم با هر بدبختی که بود ، هُنق هُنق هُنق سنگ آسیاب را با خودش بالا برد. یک مدت، دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعت که گذشت یک کاروان زیر درخت منزل کرد. کاروانی ها بارهایشان را خالی کردند و هر کس به کار مشغول شد. یکی چای دم می‌کرد یکی فطیر درست می‌کرد. دیگری برنج بار گذاشت، آن یکی کباب درست می‌کرد. دو سه ساعتی که گذشت. خله یک دفعه گفت: برادر. عاقله گفت: بله. گفت: من شانه ام درد می‌کند سر تیشه ننه را می اندازم. گفت جونم مرگ بشی. اینها همه آدم هستند،آن را می اندازی همه را میکشی. ننداز به جایی تکیه بده. گفت: نه من می اندازم. سنگ را رها کرد و سنگ هو هو هو کنان پایین آمد. مردم نگاه کردند دیدند که یک سنگ آسیاب از بالا می آید، همه گذاشتند و فرار کردند. برادرها پایین آمدند. خله رفت گشت و گشت دید یک کماج روی آتش است. شمشیر لکنته ای هم پیدا کرد و با آن شروع کرد به باد زدن آتش تا کماج بپزد. یک وقت سرو کله دیو از دور پیدا شد. عاقله گفت: برادر! گفت: بله. گفت: دیو آمد پدرمان را در می آره. اگر دیدی من زورم به او می‌رسد فوری بیا کمک کن. گفت: « من هیچ کاری ندارم. چه کار دارم، ولی هر کس پایش به کماج من بخورد پدرش را در می آورم.» دیو آمد و رسید به برادر سواد دار گفت: «ای نمک به حرام پدر سوخته دختران من را کشتی، گوسفندهایم را آن جور کردی، فلان کردی »پریدند به همدیگر. از این راه به آن راه از آن راه به این راه برادر سواددار که حریف دیو نبود نقشه کشید که چه کار کند؟ پیش خودش گفت:« خدایا پای دیو به کماج این خل بخورد تا بلند شود به من کمک کند. در کش مکش بودند که تک پای دیو به کماج خله خورد و آن را پخش و پلا کرد .خله شمشیر را کشید و افتاد به جان دیو و دِ بزن! چهار تا پای دیو را قطع کرد و دیو افتاد و مرد برادرها از شر او راحت شدند خله نشست و کماجش را خورد و عاقله هم برنج ها را خورد. بعد عاقله شروع کرد به جمع کردن اسباب و اثاثیه های خوب. خله هم گشت و گشت یک پالون خر پیدا کرد و آن را برداشت. عاقله گفت: برادر جان «پالون خر به چه دردت می خورد بیا از این اثاث‌های خوب بردار» خله گفت: نه ، من همین پالون خر را بر می دارم. حرکت کردند و رفتند تا رسیدند به یک قلعه خرابه.شب شد و برف هم گرفت. عاقله کمی زمین را گود کرد و رفت توی آن. لباس ها را هم ریخت روی خودش. خله بیخ دیوار یک گودالی کند و رفت توی آن پالون را هم گذاشت سر گودال و خیلی راحت خوابید. نصفه های شب عاقله دید الان است که سرما او را از بین ببرد. آمد خله را پیدا کرد و گفت: مرا هم راه بده که سرما دست و پایم را از بین برده. برادرش گفت:اصلاً راه نمی‌دهم. موقعی که می‌گفتم پالون خر بردار تو می رفتی اثاث های خوب بر میداشتی. عاقله هر کاری کرد، این راهش نداد. خیط و پشیمان برگشت و رفت سرجای خودش .صبح برادر دیوانه از حلقه گودال بیرون آمد. لباس‌های روی برادرش را کنار زد و دید برادرش انگار که خیلی وقت است مرده. خلاصه ناراحت از این قلعه به آن قلعه یک الاغ پیدا کرد و جنازه برادرش را بار الاغ کرد و رو به شهر خودشان راه افتاد. در بین راه رسید به جایی تابستان بود و مردم مشغول درو کردن و خرمن کوبی بودند. خله جوری برادرش را روی خر نشاند که هر کس می‌دید خیال می کرد خر سواری می‌کنند. بعد خر را رها کرد و خودش هم رفت پشت دیواری نشست. خرمن کوب‌ها گفتند:«بابا الاغ را از روی کلاش ها دور کن، کلاش ها را می خورد. چند بار گفتند دیدند به روی خودش نمی آورد. پسر جوانی شاخ را کشید و زد به پشت مرد الاغ سوار او از بالای خر افتاد پایین. خله از پشت دیوار بلند شد و با دست به سر خود کوبید که:« آی برادرم را کشتی، برادرم را کشتی.» کسانی که خرمن می‌کوبیدند جمع شدند و گفتند:«حالا کاری است که شده، بگو پول خون برادرت چقدر می‌شود تا بدهیم.» حالا آن زمان هر چقدر پول خون بوده ، صد تومان یا دویست تومان، خله گرفت و برادرش را بار الاغ کرد و رو به شهر خودشان آمد و آمد تا رسید. آنجا به سر و کله خودش زد و گفت: ای زن دادش. برادرم مرده، برادرم مرده. و ناله کنان از در حیاط وارد شد. مردم جمع شدند و دیدند بله! برادره مرده است. او را دفن کردند چند روزی گذشت و چهلم برادره هم رد شد. خله زن برادرش را برای خود عقد کرد و با ثروتی که به دست آورده، بود زندگی می‌کرد. آنها رسیدند به مرادشان و ما هم به خدمت شما .

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد