خواجه بوعلی

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گرد آورنده: فضل الله صبحی

کتاب مرجع: افسانه های بوعلی - ص 61

صفحه: 383 - 386

موجود افسانه‌ای: مرد کوسه ای - بوعلی که تغییر شکل میدهد

نام قهرمان: بوعلی

جنسیت قهرمان/قهرمانان: بوعلی زیرک و باهوش که کارهای خارق العاده از مرد کوسه ای یاد گرفت

نام ضد قهرمان: مرد کوسه ای

ابو علی سینا از جمله شخصیتهایی است که به افسانه ها راه یافته است. افسانه هایی که در مورد علم و دانش نحوه معالجات هوش و ذکاوت و.... او خلق شده از وی قهرمانی افسانه ای ساخته است. بخشی از اینگونه افسانه ها را زنده یاد صبحی در کتابی با عنوان افسانه های بوعلی گردآوری کرده صورت خلاصه می آوریم.

در روزگارهای گذشته مردی بود به نام عبدالله بلخی و پسری داشت به نام بو علی که تن به کار نمی داد و همیشه دنبال یادگیری چیزهایی بود که در نظر مردم یک پول سیاه ارزش نداشت روزی پیش پدرش آمد و گفت: دیشب در خواب دیدم سوار ابری شدم رفتم و رفتم تا به کنار دریای شیری رسیدم تا توانستم از آن شیر خوردم و به حدی فربه شدم که همه جا را گرفتم. پدرش گفت: سوار ابر شدن یعنی راه پیمایی دریای شیر دریای دانش و شیر خوردن دانشمند شدن است. فربه شدن سرشناس گشتن است بیا تا تو را به دست استادی که در شهر دیگری است بسپارم تا هر چه میداند به تو یاد بدهد. بوعلی و پدرش راه افتادند. رفتند و رفتند تا به بیابانی رسیدند در میان بیابان چشمشان به چشمه ای که چند درخت کهن گرداگردش بود افتاد به طرف چشمه رفتند. پدر بوعلی آبی به سر و رویش زد جانی تازه گرفت و گفت آخی ناگهان از توی یکی از درختان کهنسال مرد کوسه ای بیرون آمد و گفت با من کاری داشتی که صدایم زدی؟ عبد الله بلخی گفت من کسی را صدا نزدم گفت گمان کردم مرا صدا زدید. حالا بگویید ببینم شما کی هستید ؟ عبدالله قصه سفر خود و پسرش را برای مرد کوسه گفت کوسه نگاهی به بوعلی انداخت و گفت بگذار پسرت پهلوی من بماند هر چه بدانم به او یاد میدهم عبدالله پذیرفت و بوعلی را پهلوی کوسه گذاشت و خودش به شهر برگشت. کوسه دست بو علی را گرفت و او را از توی درخت وارد یک باغ بزرگ کرد که اتاقهای زیادی در آن بود. یکی از اتاقها را به بو علي نشان داد و گفت تو اینجا بمان و از من چیزها بیاموز. اگر خوب یاد گرفتی تو را پیش خودم نگه میدارم وگرنه بیرونت میکنم. چند روزی گذشت روزی کوسه به بیابان رفته بود و بوعلی تنها در اتاق نشسته بود. دید در باز شد و دختری که از زیبایی به ماه می گفت تو در نیا که من در بیام آمد توی اتاق بوعلی متعجب پرسید تو کیستی و اینجا چه میکنی؟ گفت من دختر کوسه هستم از روز اول که تو آمدی و من دیدمت مهر تو بر دلم نشست آمده ام رازی را به تو بگویم اگر میخواهی از اینجا سالم بیرون بروی نباید پدرم بفهمد که چیزی یاد گرفته ای هر چه او میگوید یاد بگیر اما خودت را به خنگی و سادگی بزن اگر پدرم بفهمد که تو هر چه او می داند یاد گرفته ای تو را می برد به زیر زمین و نابودت میکند توی این زیرزمینها هزار خمره تیزاب است که توی هر کدام یک جوان را از بین برده روزی از او پرسیدم چرا این کارها را میکنی؟ گفت مغز و روان این جوانها را نیرومند میکنم. بعد آنها را میکشم جان آنها را به جان خودم پیوند میدهم تا همیشه زنده بمانم. ولی هنوز این آزمایشها به جایی که باید و شاید نرسیده است. بوعلی اندرز دختر را شنید و از آن به بعد آن دو با هم یار شدند. یک روز کوسه بیرون رفته بود دختر دفترهای او را پیش بو علی آورد و گفت: دانش پدرم توی این دفتر هاست بوعلی همه را خواند و از کوسه هم داناتر شد. وقتی همه چیز را یاد گرفت خودش را به کودنی و نفهمی زد تا جایی که کوسه از دست او به ستوه آمد و دست بو علی را گرفت و توی بیابان رهایش کرد. بو علی به خانه برگشت و پدر و مادرش که مدتها بود او را ندیده بودند، شاد شدند. روزی بوعلی به پدرش گفت میگویند قاضی کلان شهر از آهو خوشش می آید. من در جلد یک آهو میروم تو مرا ببر سر راه قاضی کلان و به سیصد اشرفی بفروش ولی افسار را به او نده اگر افسار را بدهی کارمان زار میشود. به قاضی کلان هم بگو خوراک این آهو قند و نبات است. پدر بوعلی همین کار را کرد. آهو را به قاضی کلان فروخت قاضی کلان آهو را به نوکرهایش سپرد تا به طویله ببرند و تحویل مهتر بدهند. مهتر وقتی شنید که باید به آهو قند و نبات بدهد عصبانی شد. او را به طویله برد و چوب را کشید به بدنش و گفت: پیش از آنکه قند و نبات بهت بدهم یک خرده چوب بخور آهو جست و خیز کرد و شاخی به مهتر زد وقتی گرد و خاک خوابید مهتر دید آهو نیست. دوید پیش قاضی قاضی وقتی فهمید مهتر به آهو چوب زده است، او را به جای آهو به آخور بست. پدر بوعلی مشغول شمردن پولها بود که بوعلی به خانه آمد و گفت: فردا اسب زیبایی میشوم مرا پیش کلانتر شهر ببر و به پانصد اشرفی بفروش یادت باشد که افسار را ندهی فردا پدر بوعلی اسب زیبا را برداشت و برد نزدیک خانه کلانتر میرآخور کلانتر اسب را دید و از آن خیلی خوشش آمد و تا آمد قیمت اسب را بپرسد. کوسه سر رسید و چون قیافه اش را طوری دیگر کرده بود، عبدالله او را نشناخت کوسه که فهمیده بود بوعلی او را فریب داده است اسب را با افسار میخواست و آنقدر قیمت را بالا برد که عبدالله طمع کرد و اسب و افسار را به او فروخت.کوسه بوعلی را که به شکل اسب در آمده بود به خانه خود برد و به دخترش گفت: ای نابکار زود باش آن کارد فولادی را بیاور دختر کارد را آورد و همینکه داشت به پدرش نزدیک میشد خودش را عمداً به زمین انداخت و به دروغ گفت آی پایم شکست پدرش دستپاچه شد به طرف دخترش دوید. اسب که دید کوسه افسار را انداخته آنرا از گردنش بیرون آورد و به شکل کبوتری در آمد و پرواز کرد. کوسه به شکل یک شاهین در آمد و کبوتر را دنبال کرد. کبوتر دید چیزی نمانده شاهین به او برسد نزدیک کاخ شاه پایین آمد و الماسی شد و به تاج پادشاه چسبید شاهین هم درویشی شد و آمد جلوی تخت پادشاه و دانه الماس را از او خواست پادشاه که نتوانست نظر درویش را تغییر دهد دانه الماس را کند تا به او بدهد دانه الماس افتاد و شد چند دانه انار درویش هم خروس شد و شروع کرد به خوردن دانه ها یکی از دانه ها شغال شد و خروس را خفه کرد. همه حیران و سرگردان بودند که ناگهان دیدند شغال چرخی خورد و شد یک جوان زیبا و بلند. و بعد با دختر کوسه ازدواج کرد و هفت شبانه روز جشن گرفتند.و چون بوعلی در هر دانش و هنری استاد بود او را خواجه بو علی گفتند.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد