خواهر سوم

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: شمال

منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی

کتاب مرجع: افسانه های شمال - ص ۱۲۳

صفحه: 397 - 398

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: دختر سوم

جنسیت قهرمان/قهرمانان: دختر سوم که شیشه عمر دیو را شکست

نام ضد قهرمان: دیو

قصه درباره ی پیرمردی است که قصد خرید مروارید برای دخترش دارد اما ان را نمیابد. پس از یک دیو ان را درخواست میکند.

پیرمردی بود سه دختر داشت روزی میخواست ,به بازار برود، از دخترانش پرسید چه میخواهند تا برایشان بخرد دختر اول پارچه زری دختر دوم داریه زنگی ( تلفظ درست دایره است اما برای حفظ امانت متن داریه آمده است. از زیرنویس قصه) و دختر سوم مروارید خواست پیرمرد به بازار رفت پارچه و داریه زنگی را خرید اما هر چه گشت مروارید پیدا نکرد به خانه برگشت به دخترش کوچکش گفت مروارید پیدا نکردم دختر ناراحت شد و پیرمرد هم از ناراحتی او غصه دار شد تا اینکه روزی یک نفر به او گفت در قلعه ای بالای فلان کوه مروارید زیاد است. پیرمرد رفت بالای کوه و از راه آب قلعه وارد آن شد. دید مروارید زیادی آنجا ریخته جیبهایش را پر کرد وقت برگشتن یکی از مرواریدها افتاد و صدا کرد. دیوی که صاحب قلعه بود از خواب بیدار شده پیرمرد را دید و گفت: آدمیزاد اینجا چه میکنی؟ پیرمرد ترسید و گفت با من کاری نداشته باش دختری دارم او را به تو میدهم دیو مقداری خرما به پیرمرد داد و گفت: به خانه که می روی این خرماها را بخور هسته هایش را روی زمین بینداز پیر مرد چنان کرد دیو از رد هسته ها خانه پیرمرد را پیدا کرد و سراغش رفت. پیرمرد دختر بزرگ خود را به او داد. دیو دختر را به قلعه آورد به او گفت قلعه را تمیز کن بعد رفت خوابید وقتی بلند شد دید دختر کارها را انجام نداده با شمشیر او را شقه کرد و به دیوار قلعه کوبید باز به سراغ پیرمرد رفت و گفت دخترت پیغام داده که یکی از خواهرهایش را پیش او بفرستی پیرمرد دختر وسطی را فرستاد. دیو او را به قلعه برد شقه های خواهرش را به او نشان داد و گفت کارهای قلعه را انجام بده و گرنه تو را هم مثل او دو شقه میکنم دیو خوابید وقتی بیدار شد دید دختر کاری انجام نداده او را هم دو شقه کرد. بعد رفت سراغ پیرمرد و گفت: دخترهایت گفته اند خواهر سومی را پیش آنها بفرستی دیو خواهر سومی را برداشت و به قلعه برد و گفت: کارها را انجام بده بعد خوابید. وقتی بیدار شد دید دختر همه کارها را انجام داده و قلعه تمیز و مرتب است. به او اعتماد کرد چهل کلید قلعه را به او داد، شیشه عمرش را هم داد و گفت از اینها خوب مواظبت کن من به کربلا می روم تو بالای بام قلعه بایست و دستمال بازی کن تا من غیب شوم. دختر بالای بام دستمال بازی کرد و دیو غیب شد دختر با کلیدهای قلعه در دخمه ها را باز کرد آدمهایی را که دیو زندانی کرده بود آزاد کرد و از ثروت دیو هرچه خواستند به آنها داد. خودش هم مقداری زیادی مروارید برداشت و به خانه پیش پیرمرد رفت مدتی گذشت دیو از سفر کربلا برگشت دید قلعه به هم ریخته و زندانیها و دختر هم نیستند. به خانه پیرمرد رفت دختر وقتی فهمید دیو برگشته، شیشه عمر او را به زمین زد، دیو افتاد و مرد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد