خورشید خاور و خرامان چین

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری‌پور

شهر یا استان یا منطقه: پاوه

منبع یا راوی: نویسنده دلشاد طهوری ۱۳۵۴

کتاب مرجع: برگرفته از کتاب چاپ نشده آداب و رسوم مردم پاوه

صفحه: ۴۱۳-۴۱۶

موجود افسانه‌ای: شیخ

نام قهرمان: خورشید خاور

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه چین (پدر خرامان) و پسرعموی خرامان

خورشید خاور یکی از افسانه‌های مورد علاقه‌ی مردم کرد زبان است. این افسانه را در اغلب روستاهای کردنشین می‌توان شنید. جستجوی دلداری که دلداده از طریق دیدن عکس شیفته از شده است و لشکرکشی به کشوری بیگانه برای رسیدن به او از جاذبه‌های این افسانه قدیمی است.

روزگاران قدیم در خاورزمین پادشاهی حکمرانی می‌کرد که با وجود داشتن جاه و جلال و شوکت بسیار اجاقش کور بود و بچه‌ای نداشت و تنها آرزوی او داشتن یک فرزند بود. او دائم دست‌هایش به آسمان بود و از خدا می‌خواست که فرزندی به او مرحمت کند. روزی از روزها که مشغول نگاه کردن به آینه بود آه از نهادش برآمد زیرا دیگر تمام موهایش سفید شده بود و این به معنی فرا رسیدن آخر عمر او بود. هنوز آینه را زمین نگذاشته بود که یکی از نوکرانش خبر آورد که یکی از مشایخ بزرگ برای دیدن او آمده است. شاه این دیدار را به فال نیک گرفت و دستور داد که شیخ را نزد او بیاورند. شیخ پس از نزدیک شدن به شاه شرط ادب به جای آورد و پس از دعا و ثنای بسیار، دست در جیب کرد و سیبی بیرون آورد و گفت: «قبله‌ی عالم به سلامت باشد، من آه شما را از راه دور شنیدم و از درد دل شما آگاه شدم. این سیب را بگیرید. آن را نصف کنید. نصفش را همین امشب خودتان و نصف دیگر را به ملکه بدهید تا بخورد.» شیخ از آنجا دور شد و شاه سیب را گرفت و مطابق دستور شیخ عمل کرد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه ثانیه ملکه پسری کاکل زری به دنیا آورد که موهای طلایی‌اش چون انوار خورشید صورت او را روشن کرده بود. نام پسر را خورشید خاور گذاشتند. خورشید خاور پسری زیرک و باهوش بود و پادشاه از همان اوان کودکی دستور داد که تمام فنون سپاهی‌گری را به او بیاموزند. در نتیجه هنوز کودک به هفت سالگی نرسیده بود که به فنون لشکرکشی آشنا شد. چون خورشید خاور به چهارده سالگی رسید به شکار علاقه زیادی نشان می‌داد. روزی از روزها که به شکار رفته بود در شکارگاه مردی به او نزدیک شد و عکسی را برای فروش به او ارائه داد. شاهزاده عکس را گرفت و نظرش به عکس جلب شد. عکس مربوط به دختری زیبا بود. شاهزاده عکس را خرید و با همان نگاه اول دلباخته‌ی عکس شد و تصمیم گرفت تا صاحب عکس را پیدا نکند، از پای ننشیند. پس از پرس‌وجو و گفتگو با این و آن معلوم شد که صاحب آن عکس دختر پادشاه و خاقان چین است. شاهزاده ناراحت شد و غم در دل او نشست. زیرا دسترسی به آن دلدار سخت و دشوار بود. عاقبت یک روز تصمیم گرفت که لشگری فراهم کند و به سوی چین عازم شود. خورشید خاور بدون اطلاع به خانواده‌ی خود با سپاهی‌گران به سوی چین حرکت کرد. هنوز چند منزلی نرفته بودند که به غاری رسیدند. از ته غار صدای نازک و ضعیفی به گوش می‌رسید. شاهزاده از اسب پیاده شد و به سوی صدا در غار پیش رفت. هنوز به ته غار نرسیده بود که به دیو گنده‌ای برخورد. دیو صدای پای شاهزاده را شنید و بوی آدمیزاد به مشامش رسید و در نتیجه بیدار شد. خورشید خاور با دیو گلاویز شد و او را کشت و به دنبال صدا به ته غار رفت. در ته غار دختری را دید که دیو او را اسیر کرده بود. شاهزاده دختر را از غار بیرون آورد و از او پرسید: «چگونه به اسارت دیو درآمدی؟» دختر گفت: «در بیابان علف می‌چیدم که دیو مرا ربود و به اینجا آورد. اسم من هم گل صنم است.» شاهزاده گل صنم را با خود همراه کرد و راه چین را در پیش گرفت. در بین راه به شهری رسید و دید عده‌ای جمع شده‌اند و در وسط معرکه قهرمانی دارد مبارز می‌طلبد و می‌گوید که «هر کس مرا مغلوب کند تا ابد غلام حلقه به گوش او خواهم شد.» خورشید خاور به وسط معرکه رفت و با جنگ تن به تن قهرمان پر ادعا را مغلوب کرد. قهرمان غلام حلقه به گوش شاهزاده شد و با او به راه افتاد تا به چین بروند. رفتند و رفتند تا به دروازه‌ی چین رسیدند و قدم در دشت بسیار پنهاوری گذاشتند که خاقان چین در آن خیمه و خرگاه بزرگی زده بود. شاهزاده و غلام همراه با گل صنم خود را به شکل تاجر طلا و جواهر در آوردند. مردم برای خرید جواهرات دور آن‌ها جمع شدند خبر به خاقان چین رسید که چند نفر تاجر به آنجا آمده‌اند. پادشاه چین یک روز شاهزاده و غلامش را به دربار خود دعوت کرد. شاهزاده و همراهانش به اردوگاه شاه وارد شدند. در اردوگاه بود که شاهزاده دختر مورد علاقه‌ی خود را که قبلاً عکس‌اش را خریده بود، دید و از دیدن او شاد و خوشحال شد. دختر خاقان چین نامش خرامان بود. خرامان هم با دیدن خورشید خاور به او علاقمند شد. خرامان مقداری طلا و جواهر از خورشید خاور خرید. اما خاقان چین نسبت به شاهزاده و همراهانش دچار شک و تردید شد و به جاسوسانش دستور داد که مواظب او باشند و او را تعقیب کنند. پس از مدتی به خاقان اطلاع دادند که آن‌ها تاجر نیستند بلکه نام او خورشید خاور پسر پادشاه خاور است. خاقان چین دستور داد که شاهزاده و همراهانش را به زندان بیندازند. خرامان از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شد و پنهانی کنیزی نزد شاهزاده فرستاد و به او اطلاع داد که برای نجاتش راهی پیدا خواهند کرد. خورشید خاور به وسیله‌ی همان کنیز به خرامان خبر داد که نگران نباشد و فقط در صورت امکان یک نفر مرد شجاع و زرنگ به دیدن او در زندان بفرستد. خرامان یکی از غلامان زرنگ خود را نزد خورشید خاور فرستاد. خورشید خاور به غلام گفت که «هر چه تندتر به سرزمین خاور برود و به پادشاه خاور خبر بدهد که پسر او در بند خاقان چین است.» غلام بر اسبی تندرو سوار شد و با سرعت به سوی سرزمین خاور تاخت و به پادشاه آنجا خبر داد که چه جریانی پیش آمده است. پادشاه خاور با شنیدن این خبر لشکری بزرگ فراهم کرد و به سوی چین حرکت کرد. دو لشکر نزدیک دروازه‌ی چین به هم رسیدند و نبرد آغاز شد. در این ضمن خرامان خود را به زندان رساند و خورشید خاور را از زندان نجات داد. خورشید خاور به میدان جنگ شتافت و پس از پایان جنگ خاقان چین از علت آمدن شاهزاده به سرزمین چین سئوال کرد و پس از اطلاع یافتن از جریان، آنها با یکدیگر صلح کردند. اما از آن طرف بشنو که خرامان پسر عمویی داشت که عاشق خرامان بود و قصد داشت با خرامان ازدواج کند. پسر عموی خرامان وقتی از موضوع اطلاع پیدا کرد دست به مخالفت زد و بین او و همراهان شاهزاده جنگ سختی در گرفت. اما شاهزاده در این جنگ هم پیروز شد و پس از این پیروزی خورشید خاور با خرامان ازدواج کرد. در اردوی پادشاه جشن بزرگی به پا کردند و در این جشن گل صنم و غلام حلقه بگوش شاهزاده هم با هم عروسی کردند. همان طور که آن‌ها به آرزویشان رسیدند امیدوارم شما هم به آرزوی خود برسید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد