خین صل
افزوده شده به کوشش: ثریا ناظرشاهی
شهر یا استان یا منطقه: لرستان
منبع یا راوی: گرد آورنده باجلان فرخی - محمد اسدیان انتشارات با ویژه - چاپ اول ۱۳۶۱
کتاب مرجع: افسانه های مردم ایران - لرستان ص ۵
صفحه: 445 - 457
موجود افسانهای: دارد - اسب سه پا و دیو و پریزاد
نام قهرمان: کرمراد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پادشاه
افسانه های مردمی هر قوم آمیزه ای است از خیال پردازی های برگرفته شده از آرزوها، رویدادها، سنتها آیین ها باورها و اعتقادات قومی. افسانه های مردمی به دو گروه افسانه های تاریخی و غیر تاریخی - و نیز آمیزه این دو - تقسیم میشوند و هم بدین دلیل شناخت این افسانه ها راهی است به تاریخ نانوشته و شناخت ویژگی های زندگانی مردم و اقوام ساکن ایران.
روزی روزگاری پادشاهی بود که خیلی ظالم بود. هر وقت هم در گوشه و کنار کشور کسی با ستم های شاه سر به مخالفت بر میداشت امر برهای شاه یک جوری او را سر به نیست میکردند. از آنجا هم که قاتل شناخته نبود خون مقتول بی گناه پامال میشد. مراد، دهقانی شجاع و سوارکاری ماهر بود که در ده چنگ پری بر ستم های شاه و امر برهای او به مبارزه برخاست، به همین دلیل هم یک شب امر بران شاه پنهانی به خانه مراد ریختند و او را سر به نیست کردند. همه می دانستند که امر برهای شاه مراد را کشته اند اما هیچ کس از بیم جان حرفی نمیزد و بعد از مدتی این ستم هم بر ستم های دیگر آن روزگار افزوده شد. هفت شب و هفت روز بعد از مرگ مراد ژن (زن) او کری (پسری) زایید که او را به یاد میره (شوهر) شجاع خود کر مراد (پسر مراد) نام گذاشت.مادر مراد و اقوام دورو نزدیک و همسایه ها پنهان و آشکار کمک کردند تا کر مراد از زیر آب و گل درآمد (بزرگ شد). کر مراد هفت ساله بود که شوان (شبان) شد و هر روز تیل و تیل صو (صبح زود) بز و گوسفند دیگران را به چراگاه میبرد و ایوار با گله به خانه باز می گشت. کرمراد ده ساله بود که چند گاو و گوسفند و یک کره اسب خرید و با کار و زحمت اداره زندگی خود و مادرش را به عهده گرفت. کر مراد چهارده سال بیشتر نداشت که از ماجرای کشته شدن پدرش به دست امربرهای شاه آگاه شد. مادر و اقوام دور و نزدیک تا آن روز کرمراد را از ماجرای کشته شدن مراد بی خبر نگه داشته بودند و کسی هم ندانست که چگونه کرمراد از این ماجرا آگاه شد، می گویند کر مراد خواب نما شده (خواب دیده بود) بود. کر مراد از ماجرای قتل پدرش آگاه شد و به شاه پیام داد که برای خین صل (خون بها) به ده چنگ پری بیاید. از شاه خبری نشد و کرمراد ناچار گاو و گوسفندهایش را فروخت و مخارج زندگی مادر پیرش را فراهم کرد و سوار بر اسب پشت به آبادی و رو به بیابان رفت و رفت و رفت تا به قصر شاه رسید. کر مراد کوبه دروازه قصر را به صدا در آورد، چیزی نگذشت که نگهبانی دروازه را گشود و از حال و کار کر مراد پرسید. کر مراد گفت: "به شاه بگویید که کرمراد برای گرفتن خین صل آمده است." آن روزها حتی شاه هم ناچار بود که خین صل را انجام دهد - نگهبان رفت و برگشت و کرمراد را به مجلس وزیر برد. گوش تا گوش مجلس وکیلان و امربرها بر کرسی ها نشسته و پاسداران و امربرها در خدمت وزیر دست به سینه ایستاده بودند. وزیر نخست خود را به نادانی زد و وقتی دانست که کرمراد شاه را مقصر قتل پدر خود میداند کوشید او را از گرفتن خین صل منصرف کند اما موفق نشد. چه در دسرتان بدهم، وزیر بعد از مشورت و گفتگوی با شاه کرمراد را به مجلس شاه برد. شاه بر تخت نشسته و گوش تا گوش مجلس وزیران، وکیلان، امر برها، پاسداران و خادمان در خدمت شاه بودند. شاه خود را در ماجرای قتل مراد بیگناه دانست و وزیران و وکیلان و امربرها حرف شاه را تایید کردند. کر مراد گفت: همه میدانند که امر برها خادم شاه هستند، امر برها پدر مرا کشتند، همه مردم ده چنگ پری هم از این ماجرا خبر دارند.. چه در دسرتان بدهم، شاه سرانجام پیشنهاد کرد دخترش را با شرایطی به عنوان خین صل به کرمراد بدهد، کرمراد اگر چه از دختر شاه خوشش نمی آمد اما چون جوان عاقلی بود، برای نزدیک شدن به شاه و گرفتن انتقام پیشنهاد شاه را پذیرفت. شاه گفت: گر مراد می بینی که من پیر و ناتوان شده ام و طبیبان شیر ، به کول شیر را داروی درد پیری میدانند، شرط اول من برای من مهیا سازی . کر مراد اگر چه خشمگین شد اما خاموش ماند و به ناچار شرط شاه را پذیرفت. کر مراد سوار بر اسب از قصر شاه بیرون آمد. و رفت و رفت تا خسته و مانده در بیابانی به درختی که در سایه آن چشمه ای قرار داشت رسید و از اسب پیاده شد. اسب را آب داد و جرعه ای آب نوشید و اندکی از برگ و بار درخت جلوی اسب ریخت و در سایه سار درخت دراز کشید. کر مراد خواب بود یا بیدار کسی نمیداند، کر مراد صدایی را شنید: «کرمراد! کرمراد از کنار این چشمه درخت تا درخت و چشمه بعدی هفت منزل راه است، اسب تو راه را میشناسد، بعد از رسیدن به چشمه ای که کنار آن نخلی روییده است خود را میان شاخ و برگ نخل پنهان کن!» نیمه رو (نیمروز) شیری لنگ و بی یال کنار چشمه می آید و آب مینوشد و بعد در زیر درخت به خواب می رود. بعد از به خواب رفتن شیر باید که از درخت پایین بیایی و خاری را که در پای لنگ شیر بی یال فرو رفته جلد بیرون بیاوری و به بالای درخت بروی. بعد از آرام شدن شیر، از درخت پایین بیا و حاجت خود را به شیر بگو. همه چیز رو به راه می شود. کرمراد چشمان خود را مالید و از هم گشود. اسب برگ و بار را خورده و بالا سرکر مراد ایستاده بود. کرمراد حیران از جای برخاست و بر اسب نشست و اسب چهار نعل شروع به تاختن کرد. کرمراد رفت و رفت و رفت تا هفت منزل را طی کرد، نزدیک نیمه رو به کنار چشمه ای رسید که در سایه سار نخلی قرار داشت. کر مراد اسب را آب داد، خودش هم آبی نوشید و اندکی از برگ و بار درخت را جلوی اسب ریخت و به بالای درخت رفت. نیمه رو شیری بی یال و لنگ از دور نمایان شد. آمد و آمد و آمد تا به کنار چشمه رسید، شیر آبی نوشید و در سایه سار درخت خوابید. کرمراد بعد از آنکه اطمینان یافت که شیر به خواب رفته است بی سرو صدا از درخت به زیر آمد و خار بلندی را که به پای شیر رفته بود جلد از پای شیر بیرون کشید، همراه خار چرک و خون از پای شیر جاری شد. شیر نعره کشان از خواب جست و کرمراد جلد خود را به بالای درخت رسانید. شیره غران و نعره کشان گرداگرد درخت میچرخید و درخت را تکان میداد، کرمراد ترسان و لرزان خود را در لای برگها پنهان کرده بود. شیر تا ایوار (هنگام غروب آفتاب) همچنان غرید و بعد از فرط خستگی آرام یافت و به خواب رفت. کر مراد تمام شب را بالای درخت به سر برد و با خرما شکم خود را سیر کرد. شو صو کرمراد و شیر با نسیم صبح از خواب برخاستند. شیر بی یال آرام یافت و سرحال بود. شیر غرید و گفت: ای کسی که مرا از درد و رنج نجات دادی! پری زادی یا آدمی زادی! به رنج پدر، به شیر مادر از من به تو رنجی نیست خودت را نشان بده.کر مراد از درخت به زیر آمد و حاجت خود را با شیر بی یال در میان نهاد. شیر غرید و گفت: بعد از این کوه دره تاریکی است، در آن دره دو بچه شیر است. به دره تاریک برو به شیر بچه ها بگو مادرشان مرده است هر کدام که شادمان شدند پوست او را بكن و برکول شیر بچه دیگر بگذار و با آن باز گرد. کر مراد فرمان شیر را اطاعت کرد و به دره تاریک رفت و با دیدن شیر بچه ها آنان گفت: مادرتان مرده است بهتر است به کنار چشمه بروید و مادر مرده خود را ببینید!یکی از بچه شیرها قاه قاه خندید و بچه شیر دیگرهای های گریست. کرمراد خنجر خود را کشید و بچه شیری را که خندیده بود سر برید و پوست آن را کند و بر کول بچه شیر دیگر نهاد و نزد شیر بی یال برگشت. شیر پوست بچه شیر را پر از شیر کرد و آن را بر کول بچه شیر نهاد و از بچه شیر خواست در فرمان کر مراد باشد. کرمراد از شیر خداحافظی کرد و رو به آبادی و پشت به بیابان رفت و رفت و رفت تا به قصر شاه رسید. وزیر که از فراز بارو به بیابان نگاه می کرد شتابان نزد شاه رفت و گفت:پادشاه چه نشستی که کرمراد با شیر شیر در پوست شیر به کول شیر بازگشت. شاه هراسان گفت: وزیر چه باید کرد؟ میترسم کرمراد جان مرا بگیرد. و وزیر گفت: کر مراد را به دنبال اسب سه یا بفرست. کر مراد کوبه دروازه ی قصر را به صدا درآورد. نگهبانی دروازه را گشود و از حال و کارکر مراد پرسید. کرمراد گفت: به شاه بگو کرمراد با شیر شیر در پوست شیر به کول شیر برای گرفتن خین صل آمده است. نگهبان رفت و شاه و وزیران و وکیلان و امربرها به استقبال کر مراد شتافتند. آن شب ضیافتی در قصر بر پا کردند. اما تمام شب را شاه از ترس بیدار ماند. فردای آن روز شاه به کرمراد گفت: کر مراد الحق که جوانی شجاع و رشیدی این بار می خواهم بار سفر بندی و اسب سه پا (اسب سه با همانند عناصر دیگر این قصه موجودی اسطوره ای است که یادآور خر سه پا است که در اساطیر زرتشتی در دریای فرافکرت می زید.) را برای من بیاوری و عروس خود را به خانه خودت ببری. کر مراد که از دختر شاه خوشش نمی آمد برای نزدیک شدن به شاه و گرفتن انتقام شرط دوم را نیز پذیرفت و راهی سفر شد. کر مراد بر اسب نشست و رفت و رفت و رفت تا به رود و بیشه ای تاریک رسید. کرمراد خسته و مانده از اسب پیاده شد، اسب را آب داد آبی نوشید و اندکی برگ و بار درخت و علف گردآورد و جلوی اسب ریخت و در کنار رود دراز کشید. کر مراد خواب بود یا بیدار کسی نمیداند، کرمراد صدایی را شنید: کرمراد! کرمراد! از کنار رود و بیشه تاریک تا چشمه و جنگل روشنایی چهل منزل راه است، اسب تو راه را میشناسد، بعد از گذر از بیشه تاریک و رسیدن به چهلمین منزل به جنگل روشنایی خواهی رسید. کنار جنگل روشنایی چشمه ای قرار دارد که اسب سه پا هر روز نیمه رو از آن آب می نوشد. باید با نمکی که در بالای سر تو قرار دارد آب چشمه را شور کنی. اسب با نوشیدن آب تشنه تر می شود و در جستجوی آب به سوی رودی که در همان نزدیک ها است می رود، باید خودت را به کنار رود برسانی و آیینه ای را که بالای سر تو نهاده شده در برابر خورشید بگیری و نور آیینه را به چشم اسب سه پا بیاندازی، اسب سه پا از رفتار باز می ماند، باید که جلد بر پشت اسب سه پا بنشینی، اسب رام و همه چیز رو به راه می شود. کر مراد چشمان خود را مالید و از هم گشود، اسب علف ها و برگها را خورده بود و بالای سر کر مراد و در کنار کیسه ای پر از نمک که آیینه ای بر روی آن نهاده شده بود ایستاده بود. کرمراد حیران از جای برخاست، آیینه را در جیب نهاد و کیسه نمک را به ترک اسب بست، بر اسب نشست و اسب از درون بیشه تاریک چهار نعل شروع به تاختن کرد. اسب کر مراد رفت و رفت و رفت و چهل منزل را طی کرد و تر چاشت (هنگامی که آفتاب در حدود سه نیزه از افق با مدادی فاصله گرفته و زمان خوردن چاشت (صبحانه) است) به جنگل و چشمه روشنایی رسید. کر مراد کنار چشمه روشنایی از اسب پیاده شد، اسب خود را آب داد، آبی نوشید و اندکی علف و برگ جلوی اسب ریخت و کیسه نمک را از ترک اسب برداشت و در چشمه ریخت و آن را در آب چشمه حل کرد. کرمراد به جنگل روشنایی رفت و اندکی از میوه درختان چید و شکم را سیر کرد و نزد اسب بازگشت. نیمه رو نزدیک میشد، اسب علیق خود را خورده بود و کر مراد را می پایید. کرمراد بر اسب نشست و به جانب رود روشنایی که در همان نزدیکی قرار داشت شتافت. نیمه رو فرا رسید و صدای شیهه اسبی جنگل را لرزانید، بعد اسبی تناور آمد و آمد و آمد و در حالی که زمین زیر پایش می لرزید به کنار چشمه روشنایی رسید. اسب سه پا آب چشمه را نوشید و تشنه تر شد و در حالی که یال بلندش زمین را جارو میکرد به جانب رود روشنایی شتافت. کر مراد که خود را در پس خرسنگی پنهان کرده بود آینه را در برابر نور خورشید گرفت و نور را به چشم اسب سه پا انداخت، اسب سه پا از رفتار بازماند. کرمراد از فراز خرسنگ بر پشت اسب سه با پرید و اسب را کنار رود برد. اسب سه یا آب نوشید و آب نوشید و بعد از اینکه سیراب شد گوش به فرمان کرمراد ایستاد. کرمراد اسب سه پا را به جانب بیشه تاریک و قصر شاه راند و اسب او نیز به دنبال اسب سه پا روان شد. کرمراد رو به آبادی و پشت به جنگل روشنایی و بیشه تاریک رفت و رفت و رفت و به قصر شاه رسید. وزیر که از فراز بارو به بیابان نگاه میکرد شتابان نزد شاه رفت و گفت: پادشاه چه نشستی که کرمراد سوار بر اسب سه پا از راه می رسد. و شاه هر اسان گفت: وزیر چه باید کرد؟ میترسم کرمراد جان مرا بگیرد. و وزیر گفت: کر مراد را به دنبال گل قهقهه بفرست. کرمراد کنار دروازه رسیده بود، خلایق که شاه را در دل خود نفرین می کردند به تماشای اسب سه پا ایستاده بودند. زمین زیر سم ضربه های اسب سه پا می لرزید و یال بلند و سپیدش زمین را جارو می کرد. کرمراد کوبه دروازه را به صدا در آورد و نگهبانی دروازه را گشود و شاه و وزیران و وکیلان و امربرها به استقبال کر مراد شتافتند. کرمراد از اسب پیاده شد و مهتران و امربرها اسب سه پا و اسب کرمراد را به اصطبل شاهی بردند . آن شب به دستور شاه ضیافتی در قصر بر پا کردند و تمام شب را شاه لرزان و ترسان بیدار ماند. فردای آن روز شاه به کرمراد گفت:کر مراد الحق که جوانی شجاع و رشیدی، اما لایق عروس تو که دختر شاه است گل قهقهه است. این بار باید که بار سفر بربندی و دسته ای از گل قهقهه برای عروسی خود فراهم کنی و عروس را به خانه خودت ببری. کرمراد که از دختر شاه خوشش نمی آمد برای نزدیک شدن به شاه و گرفتن انتقام شرط سوم را پذیرفت و راهی سفر شد.کرمراد بر اسب نشست و رفت و رفت و رفت تا به کوه جادو رسید. کرمراد کنار چشمه ای که از کوه جادو جاری بود از اسب پیاده شد، اسب خود را آب داد، آبی نوشید و اندکی علف خوشبو جلوی اسب نهاد و خسته و مانده کنار چشمه دراز کشید. کرمراد خواب بود یا بیدار کسی نمی داند، کر مراد صدایی شنید: کرمراد! کرمراد! از کوه جادو تا قلعه قهقهه که قلعه ی دیو است هزاران منزل راه است، اسب تو راه را میشناسد، بعد از گذر از کوه جادو و رسیدن به هزارمین منزل به قلعه ای بلند می رسی که آن را دروازه ای نیست. در شمال قلعه آبی از زیر قلعه روان است که هر لحظه گل قهقهه ای بر آن روان میشود. می توان گل ها را گرد کرد و به مقصود رسید، میتوان با کمندی که بر بالای سر تو نهاده شده به درون قلعه راه یافت و در گوشه ای پنهان شد. درون قلعه کنار چشمه ای که از درون قلعه ستاری است دختر سربریده را می بینی که دختر شاه پریان است. و گل قهقهه از قطرات خون او به وجود می آید. ایوار دیوی از راه میرسد و پری را با ترکه ای زنده می کند، فردای آن روز بعد از رفتن دیو میتوانی پری زاد را با آن ترکه زنده کنی و از چنگال دیو نجات دهی. همه کارها رو به راه می شود ! کرمراد چشمان خود را مالید و از هم گشود، اسب علف ها را خورده بود و بالای سر کرمراد و کنار کمند ایستاده و کرمراد را با چشمان زیبای خود نگاه می کرد. کرمراد حیران از جای برخاست. پیشانی اسب را بوسید و او را نوازش کرد، کمند را بر کمر خود بست و بر اسب نشست و اسب رو به قلعه بر کوه چهار نعل شروع به تاختن کرد. اسب تاخت و تاخت و تاخت، و رفت و رفت و رفت تا هزار منزل را طی کرد و بای ایوار (نزدیک غروب) به کنار شمالی قلعه و جایی که آب از زیر قلعه ی قهقهه جاری بود رسید. کرمراد خسته و مانده از اسب پیاده شد، اسب را آب داد، آبی نوشید و انبوهی علف خوشبو فراهم کرد و جلوی اسب ریخت و کنار چشمه نشست. هر لحظه گل سپید و زیبا بر آن روان میشد و کرمراد گلها را یک یک از آن بر میگرفت کرمراد صدایی شنید : کرمراد! کرمراد! ایوار فرا می رسد! اگر سودای رفتن به قلعه و نجات پری را داری شتاب کن!کرمراد حیران به هر سوی نگاه کرد و کسی را ندید، تنها اسب بود که او را می پایید. کر مراد برخاست و پیشانی اسب را بوسید و او را نوازش کرد و اسب را در گوشه ای در پناه درختی پنهان کرد. کمند را از کمر خود گشود و سر کمند را بر کنگره قلعه انداخت و جلد از دیوار قلعه بالا رفت و در حیاط قلعه و کنار چشمه فرود آمد. کنار چشمه ای که از درون قلعه جاری بود سر زیبای پری زاد از تن جدا شد و قطرات خون او در چشمه میریخت از هر قطره خون او گلی بر می آمد. کر مراد هر اسان و وحشت زده در گوشه ای پنهان شد و به تماشا نشست. ایوار توفانی برخاست و نعره ای گوشخراش زمین و آسمان را لرزانید و دیوی غول آسا که یک لب او زمین قلعه و لب دیگرش بام قلعه را جارو می کرد کنار چشمه فرود آمد. دیو آتشی افروخت و پوست آهوی صید شده ای را که با خود آورده بود کند و آهو را بر آتش نهاد. بوی کباب کرمراد را پریشان می کرد که هزار منزل راه طی کرده و شکم را سیر نکرده بود، با این همهکرمراد تاب آورد و در پناهگاه خود ماند. دیو ترکه ای را که کنار دختر افتاده بود برداشت و بر تن پری زاد نواخت و سر پری زاد به تن او چسبید، پری زاده های های شروع به گریستن کرد و دانه های در و گوهر از چشمان او سرازیر و به درون چشمه ریخت. هر چه دیو مهربانی کرد پری زاد بیش و بیشتر گریه کرد، دیو آهوی کباب شده را پیش کشید و اندکی از گوشت را خورد و اندکی را جلو پری زاد گذارد تمام شب با گریه پری زاد سپری شد. تیل تیل صو (گرگ و میش و زمانی که هوا هنوز روشن نشده) دیو ترکه را بر تن پری زاد زد، سر پری زاد از تنش جدا شد و تنوره کشان به آسمان برخاست و رفت و رفت و رفت تا از نظر ناپدید شد. کر مراد از پناهگاه بیرون آمد و اندکی از آهوی کباب شده را خورد و شکم را سیر کرد بعد با ترکه بر تن پریزاد زد و پری زاد زنده شد. پری زاد به مراد چشم دوخت و شادمان شروع به خندیدن کرد و گل های قهقهه از دهان او جاری شد، پری زاد گفت: « ای کرمراد تو کجا اینجا کجا؟ اگر دیو تو را بیابد یک لقمه ات میکند.»کرمراد قصه و غصه خود را با پری زاد گفت. و پری زاد دلداریش داد : غم مخور که همه چیز رو به راه می شود، اول باید دیو را نابود کرد. درون این چشمه ماهی بزرگی شنا می کند. باید ماهی را هم با این ترکه که مرا جان دادی بی جان کنی و شیشه عمر دیو را از شکم ماهی بیرون آوری و بشکنی که تا دیو زنده است روزگار ما سیاه است. کرمراد ترکه را بلند کرد و با تمام نیرو بر ماهی فرود آورد، ماهی به دو نیم شد و شیشه عمر دیو بر سطح آب افتاد. کرمراد شیشه را در چنگ گرفت که ناگاه دیو نعره زنان از آسمان فرود آمد. دیو هراسان گفت: ای آدمیزاد شیشه را به من بده و هر چه آرزو داری از من بستان که مرا با تو آزاری نیست. کرمراد بی اعتنا به گفته دیو شیشه را بر زمین کوبید و دیو دود شد و به آسمان رفت.کرمراد انبارهای قلعه را گشود و چندین خورجین پر از در و گوهر کرد و کمند را بر بام قلعه انداخت و همراه با پری زاد نزد اسب بازگشت. کر مراد پریزاد را بر ترک اسب نشاند و اسب شادمان و چالاک پشت به قلعه و رو به کوه جادو چون باد تاختن گرفت. تاخت و تاخت و تاخت و هزاران منزل را طی کرد. کرمراد خانه ای در بیرون شهر خرید و پریزاد را در خانه نهاد و با دسته ای از گل قهقهه که از کام پری زاد جاری شده بود به قصر شاه شتافت. کرمراد رفت و رفت و رفت و به جانب دروازه قصر شتافت. وزیر که از فراز بارو قصر به بیابان نگاه می کرد، شتابان نزد شاه رفت و گفت:پادشاه چه نشستی که کرمراد با گل قهقهه بازگشت. شاه هراسان گفت: وزیر چه باید کرد؟ کر مراد جان مرا می گیرد؟ و وزیر گفت : این بار نامه ای به پدر و مادر خود بنویس و کرمراد را به دنیای مردگان بفرست تا از پدر و مادرت خبر بیاورد ! کرمراد کنار دروازه بود و خلایق که شاه را در دل خود نفرین میکردند به تماشای کرمراد و گل قهقهه ایستاده بودند. کرمراد کوبه ی دروازه را به صدا در آورد و نگهبانی دروازه را گشود و شاه و وزیران و وکیلان و امربرها به استقبال کرمراد شتافتند. کرمراد از اسب پیاده شد و مهتران و امربرها اسب کرمراد را به اصطبل شاه بردند. آن شب به دستور شاه ضیافتی در قصر برپا کردند و شاه تمام شب را لرزان و ترسان بیدار ماند.فردای آن روز شاه به کر مراد گفت: کرمراد الحق که جوانی شجاع و رشیدی بدان که من مدتها است از پدرم و مادر خود بی خبرم، اگر به دیار مردگان بروی و پاسخ نامه ای را که به پدر و مادرم نوشته ام برای من بازگردانی شرایط من تمام می شود و تو با عروس خود که دختر من است به خانه خودت می روی. کرمراد که اکنون از دختر شاه متنفر بود و پریزاد را دوست می داشت برای نزدیک شدن به شاه و گرفتن انتقام شرط چهارم را نیز پذیرفت و برای انجام آن یک روز مهلت خواست. کرمراد بر اسب نشست نزد پری زاد رفت و با او به مشورت نشست که چه باید کرد؟ پری زاد گفت: فردا فرمان بده که در کاخ شاه تلی از هیزم فراهم کنند و آن را آتش بزنند. بعد نامه شاه را بگیر و به درون آتش فروزان برو، من تو را نجات خواهم داد. کرمراد فردا به قصر شاه رفت و فرمان داد تلی از هیزم گرد آورند و آن را آتش زدند، بعد کرمراد نامه شاه را گرفت و به درون آتش رفت و پری زاد کرمراد و اسب او را از درون آتش نجات داد و به خانه برد. شاه که می پنداشت از دست کرمراد آسوده شده است شادمان شد و فرمان داد در کاخ او جشنی برپا ساختند و هفت شبانه روز را به شادی سپری کردند. از کرمراد بشنو که بعد از نجات یافتن از آتش با پریزاد به مشورت نشست. پری زاد نامه ای به خط پدرشاه برای شاه نوشت و در آن نامه نوشت که: ای فرزند اکنون کار تو به جایی رسیده است که به جای دیدار از پدر برای ما نامه می نویسی. با رسیدن این نامه به دست تو، همان گونه که قاصد به دیدار ما آمد به دیدار ما بشتاب و ما را خوشحال کن. کر مراد نامه را از پری گرفت و شادمان به قصر شاه شتافت. وزیر که از فراز بارو قصر به تماشای شهر ایستاده بود کر مراد را دید و شتابان نزد شاه شتافت و گفت:پادشاه چه نشستی که کر مراد از دیار مردگان برگشت !رنگ از رخسار شاه پرید. هراسان و لرزان گفت: وزیر چه باید کرد جانم از دست رفت! وزیر گفت: چاره نیست جز آنکه با کرمراد از در دوستی در آیی و دختر خود را به عنوان خین صل به کرمراد بدهی و جان همه ما را نجات دهی. کنار دروازه قصر مردم به تماشای کرمراد ایستاده و با صدای بلند شاه را ناسزا می گفتند، کرمراد کوبه دروازه را به صدا در آورد، دروازه بان دروازه را گشود و شاه و وزیران و وکیلان و امربرها به استقبال کر مراد شتافتند. کرمراد از اسب پیاده شد و مهتران و امربرها اسب او را به اصطبل شاهی بردند. کرمراد نامه را به دست شاه داد. همینکه شاه نامه را خواند رنگ از رخسارش پرید. پس شاه فرمان داد تلی از هیزم فراهم کردند و کرمراد امر کرد تا هیزم ها را آتش زدند، شاه و وزیر به درون آتش رفتند و سوختند و مردم را از شر خود راحت کردند. میگویند مردم به فرمان کرمراد در زندان ها را گشودند و هزار جوان رشید را از زندان آزاد کردند، از آن پس مردم در شهر و روستا شادمان زندگی کردند. می گویند کرمراد بعد از آن ماجرا اسب نجیب خود و اسب سه پا را برداشت با پری زاد ازدواج کرد و همراه پری زاد و مادر خود به دیار پریان کوچ کردند. چنین بود.