داستان داد و بیداد (5)
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدیفر
شهر یا استان یا منطقه: کهگیلوئه و بویراحمد
منبع یا راوی: تألیف: دکتر منوچهر لمعه روایت: کهزاد با دوند
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۳ - ۳۵
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: بازرس دولت
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: همسایه
قصه «داستان داد و بیداد» تقریباً از لحاظ درونمایه درست شبیه «داد و بیداد (۴)» است. در این دو روایت که یکی از استهبان فارس و دیگری از عشایر بویراحمد و کهکیلویه است تفاوت دو قصه نشان داده می شود. در این روایت با زندانی شدن فرد خائن قصه به پایان می رسد، اما در شماره (۴) با کشتن مرد خائن.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود. در زمان بسیار قدیم کوری با همسایه اش تصمیم می گیرند تا به عنوان درویشی بروند پول و پله ای جمع کنند، و هر چه گیرشان آمد نصف نصف با هم قسمت کنند. همسایه که بینا بود، عصاکش مرد نابینا می شود و به راه می افتند و از منزل خود بسیار دور می شوند و می رسند به یک آبادی. مردی از روی احسان به آن ها پناه می دهد. نصفه شب بوده که مرد کور می خواهد بیرون برود، اما رفیقش حاضر به همراهی با او نمی شود. ناگزیر خودش به تنهایی به کمک عصا راه می افتد. در بازگشت تنه عصای او به گنجی می خورد، نشانه ای می گذارد و زودی می رود سراغ رفیقش و او را خبر می کند که چه نشسته ای!؟ بلند شو که خداوند روزی برایمان فرستاد. رفیقش باور نمی کند. با چه اصراری او را متقاعد می کند، و رفیقش می رود می بیند راست است. پول ها را می ریزند توی توبره هایشان و شبانه به قصد خاک خودشان عزم سفر می کنند. وقتی که نزدیک آبادی خودشان می رسند، مرد کور به رفیقش می گوید: - همین حالا پولها را تقسیم بکنیم. رفیقش با خنده ای تمسخر آلود می گوید: - چطوری تقسیم بکنیم؟مرد کور می گوید: - خوب معلومه نصفش مال من نصفش مال تو. رفیقش قبول نمی کند و حرص و آز بر او غالب می شود. مرد کور می گوید: - خوب دو قسمت مال تو یک قسمت مال من. آن مرد باز قبول نمی کند و تصمیم به کشتن شخص کور می گیرد. مرد کور می گوید: - همه اش مال تو، از سهم خودم گذشتم. رفیقش می گوید: - نه خیر نمی ذارم بروی و حقه ای برام جور بکنی. مرد کور وقتی می بیند کار به اینجا کشیده و موقع مرگش فرا رسیده است، می افتد به التماس و التماسش هم به جایی نمی رسد و می گوید: - وقتی ما حرکت کردیم زنم حامله بود؛ خواب دیده ام که زنم دو پسر دو قلو خواهد زایید. حالا که می خوای مرا از بین ببری در این دم آخر از تو خواهشی دارم. به زنم بگو که نام یکی را داد و نام دیگری را بیداد بگذارد. رفیق مرد كور او را می کشد و پول ها را بر می دارد و به خانه خود می رود. چند روز بعد زن مرد کور پیش او می رود و از شوهرش می پرسد. جواب می شنود که او در فلان شهر فوت کرده است. بیچاره بر می گردد به خانه خود و مشغول بیچارگیش می شود، و رفیق نارفیق مشغول کسب و کار و باغ و خانه و دکان و املاک. چند روز پس از این جریانات بود که زن مرد کور فارغ می شود. خداوند یک جفت پسر به او عطا فرموده بود. زن هایی که دور و برش بودند شادمانی بسیار می کنند و سر و صدا بر می خیزد. مرد همسایه به زن خود می گوید: - این چه سر و صدایی است؟ زنش می گوید: - زن مرد کور یک جفت پسر زاییده است. مرد به زنش می گوید: - برو به او بگو که شوهرت سفارش کرده است که نام بچه هایت را یکی داد و یکی بیداد بگذاری. زن می رود و اسم بچه ها را همان طور که مرد کور می خواست داد و بیداد می گذارند. داد و بیداد بزرگ و گاوبان های گاوهای مردم می شوند، و از این راه امرار معاش می کنند. یک روز گوساله ای گم می شود، و دو برادر به جستجو می پردازند. داد گوساله را پیدا می کند و فریاد می زند: - ای بیدادهای های... بیداد می گوید: - داد های های... داد می گوید: - بیا گوساله را پیدا کردم. در این هنگام شخص پیر و فهمیده ای که از طرف دولت برای بازرسی دهات آمده بود، گفتگوی داد و بیداد را می شنود و به فکر فرو می رود. پسرها را نزد خود می خواند و شرح زندگیشان را می پرسد. بازرس مرد همسایه را طلب می کند و با تهدید از سرّ قضیه باخبر می شود. مرد همسایه را می برند زندان، و داد و بیداد هم صاحب حق خود می شوند و بقیه عمر را با مادر خویش به خوشی می گذرانند.