داستان دختر شهر هیچاهیچ

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: کرمان

منبع یا راوی: گردآورنده: د.ل. لریمر، به کوشش فریدون وهمن

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۷ - ۳۹

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دختر شهر هیچاهیچ

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

داستان دختر شهر هیچاهیچ در ردیف قصه های زنجیره ای قرار می گیرد. در این قصه ها، اغلب به دست آوردن مطلبی، بستگی به مهیا کردن با به دست آوردن مطلب دیگری می شود تا به نتیجه نهایی برسد یا حتی نرسد و ناتمام باقی بماند. اغلب در این افسانه ها، تضادهای موجود در طبیعت نمایانده می شود و اهمیت تعاون و همبستگی در کارها و زندگی روزمره را گوشزد می کند. ابتدا متن فارسی این افسانه را که از روی لهجه کرمانی نوشته ایم می گذاریم، و سپس به خاطر شیرینی و جذابیت لهجه کرمانی، متن محلی و اصلی را می آوریم.

روزی بود، روزگاری بود. در شهر هیچاهیچ دختری زندگی می کرد. دختر را ختنه کردند. پس از چند روز که زخمش کمی بهتر شد، پیش عمه اش رفت که کمی دوا درمان از او برای خودش بگیرد.عمه اش تا او را دید به او گفت: «ندارم»، اما در عوض دو تا تخم مرغ به او داد که پیش عطار ببرد و به جای آن دوا درمان از عطار بگیرد. پس از گرفتن تخم مرغ ها دختر به بازار رفت و جریان به بازار رفتن خود را چنین تعریف کرد: «وقتی به بازار رفتم تخم مرغ ها را گم کردم. از گم کردن آنها خیلی غصه خوردم. دست در کیسه ام کردم یک دینار پیدا کردم. برای این که تخم مرغ ها را پیدا کنم، یک دینار را دادم تا مناره ای از سوزن برایم ساختند. رفتم روی کله مناره، چهار طرف شهر را نگاه کردم. دیدم که یکی از تخم مرغ ها، مرغی شده و در خانه پیرزنی مشغول دانه ورچیدن است. یک دانه دیگر تخم مرغ ها هم خروسی شده و در دهی مشغول خرمن کوبیدن است. با خودم گفتم اول می روم خروس را می گیرم، به ده وارد شدم به دهقان گفتم این خروس مال من است آن را با کرایه اش پس بدهید. پس از گفت و گوی زیاد قرار شد که از محصول ده که برنج بود، سهم مرا بدهند. پس از برداشت خرمن، سهمم بیست و پنج من شد. جوال همراهم نبود. یک ککی گرفتم و کشتم و از پوستش جوالی درست کردم. برنج ها را توی پوست کک کردم و روی پشت خروس گذاشتم و راه افتادم. خواستم با برنج تجارت کنم. از شهر خودم خیلی دور شدم. به دو منزلی که رسیدم، پشت خروس زخم شد. پرسیدم درمانش چیست؟ گفتند مغز گردو را بسوزان و به پشتش بمال، خوب می شود. گردویی نیم سوز کردم و گذاشتم روی پشت خروس. صبح که بیدار شدم دیدم یک درخت گردوی بزرگی از پشت خروس سبز شده. بچه ها دور درخت جمع شده بودند و سنگ به درخت می انداختند. روی شاخه درخت رفتم و دیدم به اندازه بیست و پنج هکتار کلوخ و سنگ روی هم جمع شده بود. کلوخ کوبی پیدا کردم و زمین را صاف کردم. دیدم برای خیار و هندوانه کاشتن خوب است. در زمین خیار و هندوانه کاشتم. روز بعد دیدم هنداونه ها و خیارهای خیلی درشت بیرون آمده اند. یکی از هندوانه ها را شکستم. موقع بریدن آن چاقویم در هندوانه گم شد. یک لنگ حمام به کمرم بستم و توی هندوانه رفتم تا چاقو را پیدا کنم.ناگهان خودم را در شهر خیلی بزرگی دیدم که شلوغ و پرآشوب بود. به در دکان آشپزی رفتم و یک دینار دادم و کمی حلیم خریدم و شروع کردم به خوردن. آن قدر خوشمزه بود که وقتی حلیم تمام شد آن قدر کاسه را لیسیدم که نزدیک بود سوراخ شود. یکهو دیدم که یک مویی از ته کاسه پیدا شد، دست بردم که مو را بگیرم و از کاسه بیرون بیاورم که دیدم به دنبال مو، مهار یک شتری پیدا شد و هفت قطار شتر با اسباب و جهاز از پشت سر شتر بیرون آمدند. چاقوی من به دم شتر آخری بسته شده بود.»قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد