داستان دو برادر

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: کهگیلوئه و بویراحمد

منبع یا راوی: دکتر منوچهر لمعه

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۳ - ۴۴

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: برادر بی زن

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: زن برادر

قصه دو برادر، یک قصه اخلاقی است و در این گروه قرار می گیرد. پیام آن افشای بی وفایی و خیانت است و درونمایه یا مضمون آن بی وفایی به عهد است. در بسیاری ازافسانه ها، این نوع نگرش به زن و وفای او وجود دارد و اغلب با نگاه بدبینانه ای همراه است.

دو برادر بودند که در کودکی پدر و مادرشان را از دست داده بودند و سال ها بود که کار کرده بودند و پولی به دست آورده بودند. یک روز نشستند و پول های خود را تقسیم کردند. یکی از آنها با پول خود دکانی باز کرد و مشغول کسب و کار شد، و دیگری پول هایش را خرج عروسی کرد و دختری را به زنی گرفت. روزها به دنبال شب ها سپری شد. روزی برادر زن دار برادر بی زن خود را سرزنش کرد و به او گفت: - چرا عروسی نمی کنی تا از این سرگردانی ها رهایی یابی؟ برادر بی زن گفت: - من اولاً شوق جوانی خودم را پای زن هدر نمی دهم، ثانیاً زن وفا و عهد و پیمان درستی ندارد. برادر زن دار گفت: - زن لذت دنیاست. زن داریم تا زن. برادر بی زن گفت: - زنی که خودت داری چگونه زنی است؟ برادر زن دار گفت: - زن من از بهترین زن هاست. روزها که از خانه می خواهم بیرون بیایم بی تابی می کند. برادر بی زن گفت: -  از تو خواهش می کنم بیا و زنت را امتحان بکن..... - من حاضرم. - برو یک هفته خودت را به مریضی و بی حالی بزن و پس از آن وانمود کن که مرگت به زودی فرا می رسد. آن وقت به زنت بگو که بیاید دنبال من، تا سفارش زن و اموال خود را به من کنی، وقتی زنت آمد دنبال من، صورت خود را خاک آلودمی کنی، و وقتی که من و زنت برگشتیم، نفس در سینه حبس می کنی تا خیال کنیم که مرده ای، اما گوش هایت را باز کن و بشنو من چه می گویم و زنت چه جواب می دهد. برادر زن دار رفت و همان طور که قرار شده بود عمل کردند. یک روز زن برادر زن دار آمد دنبال برادر بی زنِ که: - بیا شوهرم می خواهد وصیت بکند. آمدند دیدند برادر زندار مرده است. برادر بیزن به زن برادر خود گفت: - چرا مرا زودتر خبر نکردی، تا برادرم مرد آمدی پیش من؟ زن بنا کرد های های گریه کردن، موهای خود را کشیدن، خودش را به زمین زدن. برادر بی زن گفت: - حالا زیاد ناراحت نباش، من خودم تو را به زنی می گیرم. هم از شوهرت جوان تر هستم هم پولدارتر. زن گفت: - قربانت گردم خیلی میل دارم با تو زندگی کنم، اما سه ماه پیش به پسر فلانی قول داده ام و نمی توانم زیر قولم بزنم. برادر زن دار همین که این حرفها را از دهن زنش شنید، بلند شد با چوب و چماق افتاد به جانش، تا می توانست کتکش زد و سپس زنش را برد و طلاق داد و با برادرش مشغول زندگی شد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد