داستان سه مسافر

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: گردآورنده: فضل الله صبحی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۴۵ - ۴۶

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: مرد خدا

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: نجار و خیاط

این افسانه به صورت های مختلف و روایت های گوناگون در مجموعه های افسانه ها نقل شده است و از آن نوع افسانه هایی است که در پایان آن پرسشی برای شنونده یا خواننده مطرح می شود که باید به آن پاسخ مناسب ارائه دهد. مضمون کلی این افسانه شبیه به افسانه پینوکیو یا آدمک چوبی است که در فرهنگ عامه مردم اروپا دیده می شود و اغلب بچه های ما با آن افسانه آشنا هستند و فیلم هایی نیز از روی آن ساخته شده است.

روزگاری سه دوست یکی نجار، یکی خیاط، یکی مرد خدا با هم به راه افتادند تا در شهرها گردش کنند و چیزهایی دیدنی ببینند. در راه به یک دره ترسناک رسیدند. چون خسته شده بودند همان جا ماندند. بعد از آن که شامشان را خوردند، درویش گفت: «دوستان، چون من از شما دنیا دیده تر هستم و چیزهای بسیار شنیده ام، می دانم که اینجا جای دزدان است. ما باید به نوبه کشیک بدهیم. شب را سه قسمت بکنیم و در هر قسمت یکی از ما بیدار باشد و کشیک بدهد، تا دزد نتواند چکمه و خورجین ما را ببرد. آن دو گفتند: «بسیار خوب. در قسمت اول نجار بیدار بماند، در قسمت دوم خیاط و در قسمت سوم مرد خدا».این دو تا خوابیدند و آن یکی بیدار ماند. کمی که نشست دید همان طور که نشسته است چرت می زند. ترسید که خوابش ببرد. رفت توی فکر که چه کار بکنم که خوابم نبرد؟ چیزی به فکرش رسید. از توی خورجین اش تیشه و رنده و چکش و اسباب های دیگر را درآورد و از درخت شاخه ای برید و از چوب چیزی به شکل یک دختر ساخت و چشم و ابرو هم برایش گذاشت. تا این کارها را کرد نوبت اش سرآمد و خیاط را بیدار کرد و خودش خوابید. درزی هم چون از خواب بیدار شده بود، بیشتر تو چرت می رفت. او هم به فکر افتاد که کاری بکند تا خواب از سرش بپرد. وقتی که هنر درودگر را دید خوشحال شد. دست کرد از توی خورجین سوزن و نخ و انگشتانه و قیچی و پارچه در آورد و به اندازه آن آدمک چوبی یک دست جامه از یل و شلیته و تنبان برید و دوخت و به تنش کرد تا این کارها را رو به راه کرد، کشیک اش سرآمد. مرد خدا را بیدار کرد و خودش خوابید. مرد خدا بیدار شد. دید درودگر از چوب آدمکی ساخته و پرداخته، درزی از پارچه زربفت جامه ای بر او پوشانده، خوب نگاه کرد دید هر دو در هنر خویش استادی به خرج داده اند، اگر کسی از دور این را ببیند خیال نمی کند که این آدمک چوبی است. با خودش گفت بهتر است که من به این جان بدهم. آن وقت برای این که کار داشته باشم و به خواب نروم بهش چیزهایی یاد بدهم که به درد زندگی اش بخورد. پس دعایی خواند و هویی کشید. دختر جاندار شد. مرد خدا او را ادبکرد و چیزهای خوبی یادش داد. تا وقتی که آفتاب از کوه سر زد و به دامن درّه افتاد و دو دوست دیگر هم از خواب بیدار شدند و از دیدن دختر بچه خیلی خوشحال و انگشت به دهان ماندند که دختر را جاندار و پاک و پاکیزه و خوشگل و با مهر و ادب دیدند. نجار و خیاط دعوایشان شد. هر کدام می گفتند این دختر از من است. اما مرد خدا چیزی نگفت. بچه ها حال شما بگویید که دختر مال کیست؟

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد